مثنوي پيامبران؛ داستان حضرت موسي عليه السلام


داستان حضرت موسي عليه السلام

سرزمين مصر بود ونيل بود
قوم فرزندان اسرائيل بود
بود فرعون پادشاهي پر غرور
روز و شب در عيش و نوش و در سرور
يك شب او يك خواب خيلي تازه ديد
ناگهان با ترس و لرز از جا پريد
گفت : اين خواب پريشانم چه بود ؟
دل خوشي هاي مرا از من ربود !
گفت : من بايد بپرسم با شتاب
تا بدانم چيست اين تعبير خواب
تا خبر پر شد ، خبر داران خواب
آمدند از هر كجايي باشتاب
گفت فرعون تو ي جمع حاضران
خواب ديدم آمد آن بر من گران
خواب ديدم كودكي آن هم پسر
شد برايم غصه اي پر دردسر
او مرا انداخت از تختم زمين
از سرم افتاد تاج نازنين
حاضران ! تعبير خوابم چيست ؟ چيست ؟
يا بگوييد آن پسر در خواب كيست ؟
حاضران ، درمانده و حيران شدند
مدتي مبهوت وسرگردان شدند
عاقبت گفتند : اي فرمان روا
هست تعبير چنين خوابي حفا
گفت فرعون : چاپلوسي ها بس است
دست برداريد از اين اخلاق پست
عاقبت گفتند راز خواب را
تخت فرعون مي شود آخر فنا
كودكي مي آيد از دنياي نور
مي شود فرعون زتختش دور دور
تا كه فرعون اين خبرها را شنيد
شعله اي شد زود از جايش جهيد
گفت : پس بايد نباشد يك پسر
پس ببريد از پسرها زود سر
هر كجا فرعونيان سر مي زدند
كودكان را يك به يك سر مي زدند
در دل يك خانه ، يك نوزاد بود
مادرش لالايي غم مي سرود:
كودك من اي گل زيباي من
عطر و بوي نغمه ي لالاي من
نور چشمان ترم ، اي باصفا
كودك نازم مشو از من جدا
حيف فرعون مثل من حساس نيست
آشناي عطر و بوي ياس نيست
حيف در چشمان فرعون نور نيست
او نمي بيند اگر چه كور نيست
ناگهان از آسمان آمد ندا
تو به ما بسپار طفل خويش را
قلب مادر ناگهان آرام شد
غصه ي طوفان نسيمي رام شد
در دل صندوقچه اي بگذار زود
بعد از آن بسپار او را دست رود
ما نگه دار تو و اين بچه ايم
حافظ مهمان اين صندوقچه ايم
مادر و خواهر زجا برخاستند
بادعا صندوقچه را آراستند
در سكوت غصه دار و تلخ دشت
رود نيل آرام و تنها مي گذشت
رود چشمانش زغم لبريز بود
چار فصلش غصه ي پاييز بود
ناگهان او ديد از راهي دراز
آمده صندوقچه اي زيبا و ناز
رود با صندوقچه شد از غم رها
بوسه زد با موج ها صندوقچه را
رود با شعر دل انگيز سلام
برد آن صندوقچه را با احترام
داشت فرعون يك زن نيكو سرشت
او گلي بود از گلستان بهشت
او كه آن دم در كنار رود بود
ديد آن صندوقچه را در دست رود
او گرفت از رود آن صندوقچه را
ديد كودك را گفت آخر چرا؟
اين گل خوشبو گناهش چيست چيست ؟
در دل پاكش كه جاي كينه نيست
ديد فرعون صندوق و آن طفل را
گفت : اي زن آمده او از كجا ؟
همسر فرعون دلش بي تاب بود
چون كه فرعون توي فكر خواب بود
گفت : اي فرعون هزاران كشته اي
دشمنت را حتما الان كشته اي
اين يكي اينجا بماند پيش ما
تا از او گردد دل ما با صفا
گفت فرعون من به جاي دردسر
امتحانش مي كنم با نارو زر
آتش و زر را مهيا ساختند
طفل را نزديكشان انداختند
طفل دستش را به سوي شعله برد
دست نازش ناگهان بر شعله خورد
گفت فرعون عقل و هوشش اندك است
راست گفتي همسرم او كودك است
همسر فرعون دلش خوشحال شد
دستهاي مهربانش بال شد
با پرو بالش گرفت او را بغل
گفت شيرت مي دهم شيرين عسل
خواستند او را كمي شيرش دهند
او نخورد و گريه هايش شد بلند
خواهر او با خبر شد سر رسيد
شد پر از شادي برادر را كه ديد
گفت باشد مادري در آن طرف
طفلتان با او نمي گردد تلف
مادر او آمد و خندان و شاد
طفل خود را ديد و او را شير داد
نام آن كود ك چه بود ؟ آري بگو
بود موسي آن گل خوش رنگ و بو
آسيه چون نور و فرعون بود گرگ
گشت موسي در چنين جايي بزرگ


حادثه اي در جواني موسي عليه السلام


روزي از ايام موساي جوان
بود توي كوچه اي تنها روان
ديد ماموري سراپا در غرور
مي زند بر بينوايي حرف زور
گفت موسي : دست او را كن رها
تا نبيني شعله خشم مرا
مرد گفت: اصلا به تو مربوط نيست
پس همان جا در سر جايت بايست
ديد موسي وقت صحبت نيست نيست
گفت اي ظالم تو هم آنجا بايست
ضربه اي زد مرد شد نقش زمين
زور مي گويي سزايش را ببين!


در كنار آب


گله هاي گوسفندان مي رسيد
هركسي با ظرف آبي مي كشيد
اين ميان تنها دو دختر مانده بود
دستشان در كارشان درمانده بود
رفت موسي حق آنها را گرفت
توي صف هم جا ي آنها جا گرفت
ظرف ها را يك به يك پر آب كرد
گله هاي تشنه را سيراب كرد
چون رسيدند آن دو دختر از سفر
با پدر گفتند از آن رهگذر
تا پدر از قصه شان آگاه شد
از صفاي آن جوان آگاه شد
گفت :او را زود دعوت مي كنم
بعد با او خوب صحبت مي كنم
تا كه موسي قصه ي دعوت شنيد
رفت با آن دو به آن جاي جديد
گفت موسي : من جلوتر مي روم
تا كه شيطان دور گردد از دلم
پس شما با سنگ هاي ريزتان
راه رفتن را دهيد آخرنشان
دست حق همراه آنها يار شد
با خدا راه سفر هموار شد
عاقبت با لطف ايزد نور غيب
گشت روشن چشم موسي با شعيب
چون كه موسي قلب او را شاد كرد
پس شعيب او را خودش داماد كرد
شد شعيب آموزگاري مهربان
درس ها آموخت موساي جوان


ديدن آتش


روزگاري طي شد در يك سفر
بود موسي از بيان در گذر
گفت با اهل و عيال خويشتن:
ديده ام آن دورها يك شعله من
مي روم آنجا ببينم چيست آن
بلكه از نورش بگيرم من نشان
چون كه موسي نزد آن آتش رسيد
ناگهان از آسمان چيزي شنيد :
بنده ام موسي! منم پروردگار
كفش هايت را در آور پا گذار
پا نهادي در دل پاك طوي
از خلايق برگزيدم من تو را
انتخابت كرده ام هستي نبي
گوش كن تا وحي من را بشنوي
پس بدان آن خالق يكتا منم
نيست جز من خالقي تنها منم
پس پرستش كن مرا با صد نياز
هم به پا دار و بخوان بهرم نماز
عاقبت روز قيامت مي رسد
روز پاداش و عقوبت مي رسد
پس تو دوري كن زجمع غافلان
تا نگردي تو هلاك از اين و آن
چيست اين در دست داري دست راست؟
-اين رفيق كار و بارم اين عصاست
- پس بيانداز اين عصا را بر زمين
قدرت پروردگارت را ببين
آن عصا افتاد و شد يك اژدها
تا كه آمد باز از حق اين ندا :
بنده ام موسي عصايت را بگير
دور باش از ترس و دل را كن دلير
حال دستي بر گريبانت ببر
گشته آن روشن تر از شمس و قمر
اين دو بودند از نشاني هاي حق
هيچ كس جز حق نباشد جاي حق
با عصا و نور يزدان توي دست
سوي فرعون رو كه طغيان كرده است
گفت موسي : آه اي پروردگار
درد و دلتنگي زجانم دور دار
راحت و آسوده كن كار مرا
باز كن آن قفل گفتار مرا
تا كه باشد خوب و لايق حرف من
تا بفهمند اين خلايق حرف من
كن تو هارون را رفيق راه من
تا كه باشد هر كجا همراه من
أي خداوند گرامي اي حكيم !
هر كجا هستيم يادت مي كنيم
هر چه موسي از خدا مي خواست داد
بعد ايزد از گذشته كرد ياد
از همان دوران پر جوروستم
از همان روزي كه مادر بود و غم
وحي نازل شد ز سوي كردگار
كودك و صندوقچه را بر ماسپار
گرچه دشمن بود آنجا بي شمار
حافظ صندوقچه شد پروردگار
چون گرفتند آن امانت را به دست
مهر موسي توي دل ها نقش بست
باز ايزد نعمتي ديگر رساند
طفل را بردامن مادر رساند

چون كه موسي دشمني را كشته بود
باز لطف حق غم او را زدود
پس بدان موسي تو يك پيغمبري
حرف حق را سوي فرعون مي بري
با نشاني هاي من آن جا رويد
قاصد بيداري فرعون شويد
پس سخن گوييد با او نرم نرم
تا زكارش او كند يك ذره شرم
باز موسي گفت: اي پروردگار!
سخت مي ترسيدم از آن نابكار
حق به آنها گفت: ترس آخر چرا؟
با شما هستم هميشه هر كجا
پيش فرعون از خدا صحبت كنيد
قلب تارش را به حق دعوت كنيد
باز فرعون بود و آن دربار بود
كارهايش مثل نيش مار بود
رفت موسي با گل نام خدا
پخش كرد آن عطر پيغام خدا
تا كه فرعون حرف موسي را شنيد
ناگهان چون شعله اي از جا جهيد
گفت: اي موسي! خدايت كيست؟ كيست؟
گفت: موسي جز خدايم هيچ نيست
آن خداي مهربان و نازنين
خالق اين آسمان ها و زمين
آن خداوندي كه باران آفريد
در زمين او سبزه زاران آفريد
او به ما نعمت عطا كرده زياد
پس نبايد برد نامش را زياد
او كه مارا خلق كرد از خاك پاك
باز او مي پرورد ما را زخاك
گرچه فرعون ديد آيات خدا
بازهم شد از خداي خود جدا
گفت: اي موساي جادوگر برو
از ديار من برو ديگر برو
مثل تو ما نيز جادو مي كنيم
عاقبت دست تو را رو مي كنيم
بعد فرعون گفت: در روز قرار
آمدي جادوي خود را هم بيار
رفت فرعون ساحران را جمع كرد
بين آنها ماهران را جمع كرد
داد فرعون وعده و قول و وعيد
تاكه روز سخت جنگ آمد رسيد
ظهر مردم شاد بيرون آمدند
عاقبت موسي و هارون آمدند
ساحران سحري مهيا ساختند
ريسمانها را زمين انداختند
گشت رقص ريسمانها مثل مار
ترس شد بر شانه ي موسي سوار
مژده آمد از خدا: موسي! نترس
از دروغين سحر و جادوها نترس
پس عصايت را رها كن در زمين
صحنه پيروزي حق را ببين
تا عصايش بر زمين افتاد زود
اژدها شد ريسمانها را ربود
ساحران ديدند با هم صحنه را
سجده كردند از سر صدق و صفا
جملگي گفتند: اين نور خداست
زور فرعون از چنين نوري جداست
پس بود تابنده تر ايمان ما
شك ندارد راه در ايمان ما
چون كه فرعون ديد آنها رسته اند
ديگر از فرعون و كارش خسته اند
گفت: بي رخصت كجا جادوگران؟
بر شما باشد چنين كاري گران
پس بترسيد از عذاب سخت من
از شكوه بارگاه و تخت من
قطع خواهم كرد دست و پايتان
تا رسد بر آسمان آوايتان
دار خواهم زد شما را روي نخل
عبرتي باشيد آنجا روي نخل
ساحران گفتند: آنچه ديده ايم
جملگي حق است ما فهميده ايم
هرچه خواهي كن ولي اين را بدان
نيست اين دنيا هميشه جاودان
ما به لطف آن خداوند غفور
گشته ايم از ظلمت دنيا به دور
هر كه طغيان كرده هر كه سركش است
عاقبت جايش ميان آتش است
هركه شد در اين جهان يار خدا
شد دلش از غصه دنيا جدا
در بهشت سبز و زيباي خدا
مي شود مهمان گل هاي خدا
چشمه ها آنجا چه خندان مي روند
شاد از زير درختان مي روند
مژده اي پاكيزگان پاكيزگان
جايتان باشد بهشت جاودان

وحي پروردگار
و اعلام حركت

شب رسيد و آمد از بالا خبر:
زود باشيد آمده وقت سفر
شب ميان آسمان مهتاب بود
پيش روي كاروان هم آب بود
آمد از بالا ندا: موساي من!
آن عصايت را بر اين دريا بزن
تا عصا را زد مسيري باز شد
راه آزادي شان آغاز شد
ناگهان فرعونيان هم آمدند
چشم بسته دل به آن دريا زدند
قوم موسي چون برون آمد ز رود
داد حق بر موج دستور فرود
لابه لاي موج هاي پرخروش
ناله ي فرعون نمي آمد به گوش
عاقبت با قدرت رب جليل
گشت فرعون طعمه اي در كام نيل
بهر موسي نيل يك گهواره بود
در عوض فرعون در آن آواره بود
هركجا هستي خدا را ياد كن
باغ دل را با خدا آباد كن

از محمد عزيزي(نسيم)


اين شعر در روزنامه ي كيهان-صفحه ي مدرسه چاپ شده است.    
   

 

 

گزارش تخلف
بعدی