داستان بچه هاي محله

قسمت اول: خيابان شاكري
محمد عزيزي نسيم

يكي بود يكي نبود . من بودم و خانواده ام كه اوايل دهه ي 50 از روستاي مياندره (حوالي بويين زهرا) آمديم به تهران .

خانه ي ما براي پدر بزرگ بود ، خانه اي با چهار پنج تا اتاق و دوزيرزمين .

توي حياط پر بود از درخت هاي به ، انگور و ...

يك حوض و يك آب انبار هم توي حياط بود .

به غير از ما چند مستاجر هم توي آن خانه بودند . يادم مي آيد كه بچه ي يكي از مستاجرهايمان كه اسمش هاشم بود با خواهر و برادرهايش مرا انداختند توي طشت و آب سرد را ريختند روي سر و لباسم !

خانه ي ما مغازه اي هم داشت . پير مردي كه ما «با با» صدايش مي كرديم مغازه را اجاره كرده بود و توي آن خوراكي هاي بچه گانه مي فروخت .

«با با» يك ظرف بزرگ استوانه اي شكل آلمينيومي داشت كه مي داد به دست من و داداشهايم تا پر از آبش كنيم .

وقتي ظرف را پر مي كرديم و به زور مي برديم مغازه ، يك آدامس ويا شكلات را به همراه لبخند بابا هديه مي گرفتيم .

نام خيابان ما شاكري بود ، يك خيابان به عرض 10متر و طول حدودا 150 متر .

اين خيابان در جنوب شرق تهران در منطقه ي 15 زير خيابان خاوران و نزديكي هاي اتابك و نفيس قرار داشت .

از سمت غرب سر خيابانمان يك قنادي بود به اسم « مينا گل» و آن سر ديگر هم يك بقالي بود .

وجود يك نانوايي لواشي و چندين بقالي و كارگاه هاي نجاري ، مبل سازي و ... خيابان پرجنب و جوشي را درست كرده بود .

اگر به اين ها حضور تعيين كننده ي 40 ، 50 كودك و نوجوان را اضافه كنيم تازه مي توانيم تصويري از محله مان نشان دهيم .

بچه هاي غرب محله با بچه هاي شرقي هميشه رقابت داشتند .

خانه ي ما تقريبا وسط بود ولي بيشتر به قسمت غربي خيابان مي خورد .

احمد ، محسن ، علي ، جعفر ، حميد ، حسن ، جمشيد ، رضا ، عباس و ... بچه هاي محله ي ما بودند . از نظر سن ما سه دسته بوديم بزرگترها ، جوانان و نوجوانان .

كودكان هم به نوعي وصل مي شدند به نوجوانان .

در يكي از روزها خبر رسيد كه مي خواهيم براي محله مان تيم درست كنيم ؛ تيم فوتبال نوجوانان خيابان شاكري .

 

قسمت دوم: بازيكنان پر جنب و جوش!

بچه هاي پرجنب و جوش خيابان شاكري تصميم گرفتند يك تيم فوتبال درست كنند .

يكي از دلايل تشكيل تيم براي محله مان اين بود كه در هر كوچه و خياباني پا مي گذاشتيم مي ديديم روي ديوار نوشته اند تيم محله ي ما آماده ي مسابقه است .

اين براي محله ي ما كه پر بود از بازيكنان تكنيكي و زبر و زرنگ افت داشت كه تيمي نداشته باشيم .

بالاخره تصميم گرفته شد . پول هاي تو جيبي جمع شد و لباس هاي آستين بلند آبي ما باعث شد كه ما نام تيممان را استقلال بگذاريم با اين كه خيلي از بچه هاي تيممان پرسپوليسي بودند !

اواخر دهه ي 50 بود كه تيم ما راه افتاد .

نمي دانيد پوشيدن لباس تيم محله و رفتن به مدرسه چه كيفي داشت . همكلاسي ها با كنجكاوي نگاهت مي كردند و زنگ ورزش با روحيه اي كه داشتي به راحتي در تيم كلاس انتخاب مي شدي .

ما هرهفته هيئت داشتيم . توي هيئت قرآن مي خوانديم و مسئول تيم مان كه آقاي جعفر طاهري بود برايمان صحبت مي كردند .

بعد ها اين جلسات با حضور معلم هاي قرآني عطر و بوي تازه اي به خود گرفت . جلسات ما همراه بود با روزهاي انقلاب ؛ روزهاي الله اكبر و شعار هاي پرشور .

جمعه ها مي رفتيم به زمين هاي خاكي چارباغ كه پشت پارك مسگر آباد بود ، با تيم هاي محله هاي ديگر مسابقه مي داديم .

يكي از كار هاي جالب ما اين بود كه با يك بازي با تيم مقابل تكليف قهرمان مشخص مي شد و جام مسابقه تقديم تيم برنده مي شد!

 هر شب جمعه كه هيئت داشتيم

بذر خوبي توي دل مي كاشتيم

عطر قرآن توي هيئت پخش بود

چاي آن شيرين و لذت بخش بود

جمعه ها با شوق بازي توي تيم

صبح زود از خواب برمي خاستيم

دست مي برديم سوي بند كفش

ميخ بيرون مي زد از لبخند كفش

ميخ در پا، گرم بازي مي شديم

توي گرما، گرم بازي مي شديم

زير نيش نيزه هاي آفتاب

از سرو روي همه مي ريخت آب

توپ بود و عرصه ميدان جنگ

شوت بود و عطر گل هاي قشنگ

داور بازي به سوتش مي دميد

نيمه اول به پايان مي رسيد...

 

قسمت سوم: سرور و ياور مستضعفان

در شماره قبل گفتم كه با بچه هاي محله مان يك تيم فوتبال تشكيل داديم. تيم ما باعث شد كه اتحادمان در هيئت محله هم بيشتر شود.

هر هفته جمع مي شديم خانه آقاي پوراسد كه پسرهايش داود، مسعود، مهدي و بهروز از دوستانمان بودند.

توي اتاق 12 متري مي نشستيم و آقاي مهرباني كه الآن نامش را در خاطرم ندارم مي آمد و برايمان داستان مي گفت. قرآن ياد مي داد و بعضي وقت ها هم برايمان فيلم پخش مي كرد.

در يكي از شب هاي انقلاب توي هيئت نشسته بوديم كه يك دفعه ديديم يك نفر دارد تندتند در مي زند. وقتي در باز شد، ديديم مادر احمد پورپيرعلي است. نگراني از چهره اش پيدا بود گفت: زود باشيد... نيروهاي امنيتي شاه آمده اند و دارند محله به محله مي گردند و هر كس در كوچه باشد را مي گيرند.

آن وقت ها حكومت نظامي بود و در ساعات خاصي كسي حق عبور و مرور نداشت.

حالا اگر نيروهاي شاه مي آمدند و تجمع ما را توي هيئت مي ديدند، خيلي برايمان گران تمام مي شد.

همه زود پراكنده شديم. من آمدم جلوي در هر چه در مي زدم كسي در را باز نمي كرد. در خانه قديمي مان تا اتاق هايمان فاصله زيادي داشت و از در كه رد مي شدي بايد وارد دالاني مي شدي كه اول به سمت چپ و بعد به سمت راست مي پيچيدي تا به حياط برسي.

همه رفته بودند و من پشت در داشتم در مي زدم هر لحظه احساس مي كردم الآن يكي از كوچه نزديك خانه مان بيرون مي آيد و فرياد مي زند ايست... ايست.

بالاخره يكي از خانواده مان آمد و به دادم رسيد و در را باز كرد. وقتي مي خواستم در را ببندم باز اين ترس به همراهم بود كه الآن است كه يك نفر برسد و باتوم خود را لاي در بگذارد و من نتوانم در را ببندم يا لنگه در باز شود و...

هراس آن روزها با نوعي اميدواري همراه بود. يك شب دسته اي از خانم ها از سر خيابانمان رد مي شدند كه داشتند مي خواندند:

سحر مي شه، سحر مي شه

سياهي ها به در مي شه...

روزهاي عجيبي بود. من كه كلاس دوم ابتدايي بودم همه اش دلم مي خواست به همراه برادرم علي كه اول راهنمايي بود به راه پيمايي بروم.

يك روز برادرم اصرار مرا كه ديد قبول كرد و من به همراه او راه افتادم. با دسته اي كوچك رفتيم و به دسته اي ديگر رسيديم. كم كم دسته ها با هم تشكيل يك دسته بزرگ از راه پيمايان را دادند.

او فرستاده صاحب زمان(عج) است ، آيت الله خميني

سرور و ياور مستضعفان است ، آيت الله خميني...

 

قسمت چهارم: تابستان ما

توي تعطيلات فصل آب دوغ

بود بازار محل گرم و شلوغ

بادبادك بازي و «شير و پلنگ»

«گانيه»، «بالا بلندي»، «هفت سنگ»

گردش رنگين آن چرخ و فلك

ضربه ي سنگين آن چوب الك

نيش گرما، حال ما را مي گرفت

زهر آن را آب از ما مي گرفت

در صف استخر، دست و پاي ما

خرد و له مي شد ميان ميله ها ...

تير دروازه ها را مي گذاشتيم يكي جلوي قاب سازي آقاسيد و ديگري را زير سايه درخت بزرگي كه جلوي خانه حاج عبدالله.

جمعه ها، دسته اي بازي مي كرديم و وقتي گل مي زديم محله منفجر مي شد. اگر حال فوتبال را نداشتيم يا شرايط بازي مهيا نبود مي رفتيم سراغ بازي هاي ديگر، «گانيه»، «بالا بلندي» و ..

آن روزها انگار زمستان ها واقعا زمستان بودند و تابستانها، تابستان! گرما كه كلافه مان مي كرد مي رفتيم زير سايه درخت و رفيق بازي مان گل مي كرد تا دست به جيب مان ببريم و دوست مان را مهمان كيك و نوشابه كنيم.

استخر رفتنمان هم حكايتي داشت. اول بايد پول خريد شورت شنايمان (مايو) را جور مي كرديم و بعد پول بليط را.

سراتابك استخر فرجي غلغله بود. فشار جمعيت آن قدر زياد بود كه ماموري با شلنگ در آنجا قدم مي زد ولي كافي بود سرش را برگرداند تاده نفر بريزند توي صف!

يك بار هوس كردم فاصله را كوتاه كنم و به جاي پشت در ماندن براي دو ساعت بعد، زودتر بروم استخر و به دوستانم برسم.

وقتي مامور استخر نبود از بالاي ميله ها پريدم توي صف. وقتي پايين آمدم چند نفر ديگر از بالا هجوم آوردند و من ماندم زير دست و پاها.

داشتم راست راستكي خفه مي شدم آن هم من كه شنا را از كودكي در آب هاي گل آلود روستا ياد گرفته بودم!

به خاطر بي نوبت آمدنم چنان تنبيه شدم كه تا عمر دارم يادم نمي رود. آن روز رفتم و بعد از مشت مال توي صف شنا خيلي كيف داد!

يك روز هم دستم را بردم توي باجه و پولم را دادم تا بليط بگيرم. فروشنده دست مرا اشتباه گرفت و يك عالم پول براي بقيه گذاشت توي دستم.

با بچه هاي محله مان مشورت كردم و پول هاي اضافي را بردم دادم به دفتر استخر.


قسمت پنجم: زمستان ما

در زمستان فصل برف و سرسره

صبح زود اخبار بود و دلهره

توي گرماگرم بازي لاي برف

دست مان يخ مي زد از سرماي برف

درخيابان سنگري مي ساختيم

برسپاه دشمنان مي تاختيم

پاتوق ما پاي تير برق بود

قلب مان در شادماني غرق بود

«كرسي» ما در محل يك پيت بود

گرمي اش از كاغذ و كبريت بود...

شب كه برف مي باريد از خوشحالي تا نيمه شب خوابم نمي برد. از پنجره پرواز دانه هاي برف جلوي لامپ تير برق چشمانم را غرق تماشا مي كرد.

مي آمدم توي حياط و راه مي رفتم روي برف.

برف تازه مي رسد

مي دوم به سوي برف

راه مي روم كمي

روي بال قوي برف...

صبح زود مي دويديم راديو را روشن مي كرديم.

به اطلاعيه اي كه از سوي آموزش و پرورش شهر تهران به دستمان رسيده توجه بفرماييد.

به دليل بارش برف سنگين و لغزندگي سطح خيابانها كليه مدارس شهر تهران در مقاطع ابتدايي، راهنمايي و متوسطه امروز تعطيل مي باشد.

اين خبر محبوب ترين خبر اخبار براي من و بچه هاي محله مان بود. مي دويديم توي محل ياركشي مي كرديم و بعد از برف بازي مي رفتيم سراغ سرسره بازي.

ياد گرفته بوديم چه جوري سرسره مان را ليزترين سرسره كنيم. وقتي چرخ دستي نفتي مي آمد و از روي خيابان يخ زده ما مي گذشت چكيدن چند قطره از نفت دان هاي توي چرخ روي زمين كافي بود كه سطح خيابان ما مثل شيشه شود.

بعضي وقتها طول سرسره مان به 15 و 20 متر هم مي رسيد.

بعضي از بچه هاي محله كه حرفه اي تر بودند هم ايستاده ليز مي خورند و هم نشسته هم با چوب دستي هاي كوچك به جاي فرمان و هم بدون چوب دستي.

بعضي ها هم كه زياد وارد نبودند هم ايستاده زمين مي خوردند و هم نشسته. تا نزديكي ظهر در محل، توي پارك ولي عصر(ع) و امامزاده سيد ملك خاتون برف بازي مي كرديم.

بعضي وقت ها هم بازي ما گره مي خورد با برف بازي بچه هاي محله هاي ديگر. آن وقت بود كه براي جنگ متحد مي شديم و با دست و صورت سرخ به خانه برمي گشتيم. كرسي داغ، ذوق ذوق كردن نوك انگشتان و آش ساده مادر عجيب مي چسبيد.

 

قسمت ششم: سرود خياباني

يكي از روزهاي سال61 خبر زود توي محله پيچيد:

«قرار است از اين هفته هر سه شنبه شب در خيابان شهيد مسلم خاني دعاي توسل برگزار شود.»

همه منتظر سه شنبه بوديم. بزرگترها به فكر موكت، پرده، بلندگو، پذيرايي و... بودند، چند نفري هم كه خوش خط بودند ديوارهاي اتابك را با رنگ هايي كه به چشم مي آمد پر كرده بودند از خبر دعاي توسل.

ما هم داشتيم يك سرود حفظ مي كرديم براي آغاز مراسم:

- بچه ها وقت زيادي نداريم. سه شنبه داره مي رسه. اين شعر رو بايد سه شنبه شب از حفظ بخونيد.

در خانه دوستمان مهدي پوراسد كه هيئت برگزار مي شد، چند بار سرودمان را تمرين كرديم:

«هرگز نبايد تن به ذلت داد

هرگز نبايد ره به دشمن داد

بايد براي حفظ دين كوشيد

آيين انسان ساز اسلام اينچنين درسي به عالم داد...»

¤ ¤ ¤

سه شنبه رسيد. خيابانمان آماده مراسم اولين دعاي توسل بود. هر دو سر خيابان را بسته بودند. جلوي خانه پورپيرعلي و گوران زيراندازها را انداخته بودند.

پرده اي بخش مردانه و زنانه را جدا كرده بود. ما زودتر آمده بوديم براي كمك. همه كارهاي اوليه انجام شد و نوبت رسيد به راه اندازي بلندگو.

برق كاري كه داشت سيم ها را وصل مي كرد مرا ديد و گفت: «بيا ميكروفون را بگير و حرف بزن.» من اولش ترسيدم ولي بعد به خودم جرأت دادم و ميكروفون را محكم گرفتم و با صداي بلند گفتم: «الو... يك، دو، سه، چار... آزمايش مي كنيم...»

آن قدر بلند و تند گفتم كه ميكروفون را از دستم گرفتند و گفتند: «بسه ديگه!»

¤¤¤

شب خيابانمان پر از مهمان بود. قرآن، سرود و مراسم باصفاي دعاي توسل هفته هاي زيادي برگزار شد.

سال هاي بعد من به ياد آن سه شنبه هاي قشنگ سرودم:

«... هر سه شنبه شب توسل بود و اشك

گوشه ي چشم محل، گل بود و اشك...»

 

قسمت هفتم: آقاي احساني

خيلي دلم مي خواست بچه هاي كلاس قرآن به خانه ي ما بيايند. لبخند قشنگ آقاي احساني و حرف دلنشين او به همه آرامش مي داد. دلم مي خواست بچه ها بيايند و عطر قرائت قرآن فضاي خانه مان را خوش بو كند.

نمي دانستم با چه بهانه اي بچه هاي قرآني مكتب الرضا عليه السلام را به خانه مان دعوت كنيم.

چند بار ديده بودم كه وقتي يكي از بچه هاي كلاس مريض مي شوند، آقاي احساني و بچه ها به عيادتش مي روند و جلسه ي قرآن را در منزل شان برگزار مي كنند.

يك دفعه فكري به خاطرم رسيد. فكرم را با دوست صميمي ام احمدپور پيرعلي در ميان گذاشتم.

احمد هم از فكر من خوشش آمد. نقشه مان گرفت. من خودم را به مريضي زدم و به كلاس نرفتم.

احمد هم به مسجد رفت و به آقاي احساني خبر داد مهدي پوراسد به خاطر بيماري امروز نتوانسته به كلاس بيايد.

در خانه نشسته بودم كه صداي زنگ بلند شد. رفتم ديدم آقاي احساني و بچه هاي قرآني آمده اند.

با نقشه ي قبلي دوربين عكاسي ام را به احمد دادم و از او خواستم يك عكس يادگاري بگيرد.

بعدها آقاي احساني و بچه ها فهميدند كه من كلك زده بودم اما چون مي دانستند كه من به خاطر علاقه ام به كلاس قرآن اين كار را كرده ام چيزي نگفتند. اين عكس كم رنگ براي من خاطره ي زيباي آن روز را پررنگ مي كند.

خدا روح آقاي احساني را شاد كند كه از جبهه تا بهشت خدا پرواز كرد.

عكس و خاطره از: مهدي پوراسد

 

قسمت هشتم: لبخند احمدي

عكس چاپ شده دست به دست مي چرخيد به دست من كه رسيد خيلي حسرت خوردم كه چرا من در آن ساعت خبردار نشدم.

«احمدپور پيرعلي» كه در محل به او «احمدي» مي گفتيم داشت به جبهه اعزام مي شد. مهدي پوراسد دوربين «ياشيكا»يش را برداشت و بچه ها دوراحمد جمع شدند. علي اخوت دوربين مهدي را توي دستش گرفت چندمتر عقب تر ايستاد و...

¤¤¤

در بهار سال 62 خبردادند كه احمدي زخمي شده است. روي يكي از تخت هاي بيمارستان «شهداي يافت آباد» احمدي را ديديم.

با بچه هاي محله مان به عيادتش رفتيم. احمد روي تخت دراز كشيده بود. روي انگشت ها و زير چانه اش يادگاري چند تركش ديده مي شد.

احمدي مي خنديد و ما شيريني مي خورديم و عكس مي انداختيم.

احمدي لاغر شده بود. تركش ها از آن «احمدي» چپ پا كه شوت و «يه پا، دوپا» هايش معروف بود يك احمدي لاغر درست كرده بودند كه روي تخت دراز كشيده بود ولي هرچه بود احمدي داشت لبخند مي زد.

او يكي از بهترين بازيكنان خط حمله تيم محله و تيم فوتبال وحدت مسجد امام رضا عليه السلام بود.

احمدي گوش راست حمله تيم وحدت بود و علت رفتنش به سمت راست اين بود كه نزديكي هاي كرنر سرتوپ بزند و با پاي چپش توپ را بفرستد روي دروازه حريف.

توي تيم محل احمدي به ما ياد داد كه چگونه «كات» بيرون پا بزنيم. حالا ما بوديم و دوستي كه در 16سالگي روي تخت دراز كشيده بود.

اول فكر كرديم احمدي فقط چند تا تركش خورده و فردا خوب مي شود و برمي گردد توي تيم اما وقتي شنيديم يكي از تركش هاي بدجنس به نخاع دوستمان خورده است درجا خشكمان زد.

- يعني پاهاي احمدي ...

يادم مي آيد چند بار خواب احمدي را ديدم كه پاهايش سالم شده و دارد با ما فوتبال بازي مي كند.


قسمت نهم:تيم وحدت

تيم فوتبال محله ي ما در سال 60 تشكيل شد.

بعد از گذشت چند وقت با خبر شديم كه مربي تيم وحدت مسجد امام رضا عليه اسلام آقاي عباس(پرويز) صادقي نيك چند نفر از بچه ها ي محله را به تيم شان دعوت كرده است.

تيم وحدت در مسابقات ليگ برتر جوانان مجموعه ي شهيد باباخاني شركت كرده بود.

جمعه ها براي تماشاي بازي تيم وحدت به زمين بابا خانب مي رفتيم.

زمين باباخاني چند زمين خاكي داشت.

يك بار يادم مي آيد در اوايل دهه ي 60 تيم پرسپوليس به زمين محله ي ما آمد.

آن روز ما بعد از ظهري بوديم و آخرهاي بازي رسيديم.

علي پروين آمد كرنر بزند زود سوار ماشين شد و رفت تا دست هوادارانش به او نرسد!

داشتم از تيم وحدت مي گفتم.

اين تيم با تمام تيم هاي ديگر زمين باباخاني فرق داشت.

تمام بازيكنان وحدت از بچه هاي مسجدي و قرآني بودند.

هميشه قبل از بازي قرائت سوره ي «عصر» و سورد همگاني محمد امين(ص) در دستور كار تيم بود.

هنوز صداي دوست خوش صدايمان«رضا عربيه» در گوشم طنين انداز است:

اين شخص كيست

كه از غار حرا به پا خاسته

و صداي آزادگي را به گوش جهانيان مي رساند

و همه با هم مي خواندند:

محمد امين است

محمد امين است

الها صل علي محمد و آل محمد

- در جنگ بدر و احد مجاهدي دلير است

- محمد امين است...

¤¤¤

تيم وحدت بازيكنان خوبي داشت.

درون دروازه سيد علي رضا صفوي بود معروف به عقاب وحدت.

بازيكنان ديگر تيم عبارت بودند از:

محسن سعيدي،احمد پور پير علي،حسن نوروز جو، محمد رضا جليلي، مهدي اكبر لو، مهدي احمد پور،محمد رضا اكبري، كاظم طلادار،حميد ظهرابي،داود اكبري،حسن مسلم خاني، مجتبي حديثي، علي نيكبخت، علي صادقي،مصطفي عنابي، سيد جواد و سيد محسن مطلبي، علي گوران مهدي پور اسد،حسين بشنام و ... .

 

قسمت دهم: مكتب الرضا عليه السلام

هر چه اشك ريختم و التماس كردم فايده اي نداشت .عاشق كتاني ميخي كفش ملي شده بودم و از مادرم مي خواستم كه برايم بخرد .

مادرم مي گفت تا سر برج صبر كن . سر برج هم مي آمد و مي رفت اما مادرم برايم كتاني نمي خريد .

تا اين كه يك روز به گوش مادرم رسيد كه بعضي از بچه هاي محله مان به كلاس قرآن در مسجد امام رضا عليه السلام مي روند .

مادرم مرا صدا زد و گفت : اگه به كلاس قرآن بري برات كتاني مي خرم .

خوشحال شدم و دست در دست مادرم رفتيم مكتب الرضا (ع) . گفتند بايد عكس و فتوكپي داشته باشم .

عكس نداشتم . رفتم عكاسي شاكري و گفتم : عكس فوري مي خوام .

عكس انداختم ؛ عكسي كه چند دقيقه بعد در آب جوش كتري ظاهر شد !

صورتم كمي سياه افتاده بود ولي از فوري بودنش خيلي خوشحال بودم .

رفتم مكتب الرضا (ع) و نشستم پاي درس آقاي افشار ، آقاي احساني ، آقاي بيدگلي و ... .

بچه هاي محله مان هم در آنجا با چند كلاس بالاتر از من درس مي خواندند .

سال 59 كلاس چهارم بودم اما درمكتب الرضا (ع) سال اول . اين بود كه نشستم به هجي كردن آن هم با روشي جالب و قديمي .

به فتحه زبر ، به كسره زير و به ضمه پيش مي گفتيم .

الف زبرا

با زبر ب

تا زبر ت

و...

در آنجا بود كه يادگرفتيم صلوات يك شعار زيبا و اعتقادي است. ما بعد از صلوات همه با هم مي گفتيم :

درود خدا بر محمد و پيروانش

بلاي حق بر تمام ظالمين .

مكتب الرضا (ع) با گذشت بيش از سي و چند سال از عمر بابركتش هنوز هم دارد شاگرد ان قرآني تربيت مي كند و من هم از افتخاراتم اين است كه روزي در مكتب الرضا (ع) درس خوانده ام .

 

قسمت يازدهم: « عمو رحمت »

« عمو رحمت » را همه مي شناختند ؛ همه از كوچك تا بزرگ .

پير مرد قد بلند و هيكل دارومهرباني كه سر كوچه ي« غني زاده » يك دكان فرش فروشي داشت .

او هميشه اول وقت در صف اول نماز جماعت مسجد امام رضا عليه السلام حاضر بود .

هر هفته عصر پنجشنبه ها كه مي شد جلوي فرش فروشي جمعيت موج مي زد .

« آقا ! بيا »

اين صداي آشناي عمو رحمت بود كه هر عابري را كه مي ديد به مهماني ميوه ي فصل دعوت مي كرد .

سيب ، پرتقال ، نارنگي و ... ميوه هاي خيراتي او بودند .

دست هاي مهربان عمو رحمت خالي توي جعبه مي رفت و پر بيرون مي آمد .

امروز ديگر جاي عمو رحمت در صف اول نماز خالي است اما هر وقت كه از جلوي مغازه اش رد مي شوم

صداي آشنايش را مي شنوم :

« آقا ! بيا »

او رفته اما هنوز عطر سيب هايش در محله ي ما پخش است .

خدا رحمت كند عمو رحمت را .

 

قسمت دوازدهم: عيد ما

از همان اولين روزهاي عيد، كار ما شروع مي شد. لباس هاي نوي مان را مي پوشيديم و مي آمديم توي خيابان.

وقتي همه جمع مي شدند با آقاي حسين احساني و مربيان ديگرمان راهي بيمارستان مي شديم، براي عيادت از جانبازان.

در دست هركدام ما يك شاخه گل بود و دست نفر جلو يك جعبه شيريني. سن ما كم بود و در بعضي از بيمارستانها سخت مي گرفتند و مي گفتند:

«مريض مي شويد. سن شما كم است و...»

ما هم كم نمي آورديم و بلبل زباني مي كرديم:

- بابا سن ما كم نيست، قدمان كوتاه مانده و...

بالاخره دل ماموران بيمارستان به رحم مي آمد و راهمان مي دادند.

در خيابانهاي بالاي تهران وقتي چشم مردم به ما مي افتاد كه با گل و شيريني در يك صف منظم در حركت هستيم مي پرسيدند: «كجا؟»

و ما مي گفتيم: «ديدار جانبازان»

بعضي ها تعجب مي كردند وبعضي ها هم لبخند مي زدند و با «آفرين» گفتن تشويقمان مي كردند.

ما وقتي وارد آسايشگاه جانبازان مي شديم سكوت اتاق ها مي شكست و لبخند بر روي لب شهيدان زنده نقش مي بست.

«... باز تا بادي ملايم مي وزيد

فصل سرسبز بهاران مي رسيد

سال نو هنگام ديد وبازديد

جيب مان پر مي شد از آجيل عيد

عيدما دسته گل هاي قشنگ

سبز مي شد پيش جانبازان جنگ

تا گلي تقديم مي كرديم ما

عيد را تقسيم مي كرديم ما...»


قسمت سيزدهم: قهر و آشتي

خيلي مودبانه و با احترام با هم قهر مي كرديم؛

انگشت كوچك دست راستمان را به هم زنجير مي كرديم ومي گفتيم :

قهر ، قهر فردا بري تو منقل !

بعد از مدتي كه دلمان براي دوستمان تنگ مي شد

به دنبال بهانه اي مي گشتيم كه ما را وصل كند به هم .

وقتي يكي از بچه محل ها واسطه مي شد و پل آشتي را بنا مي كرد

دوطرف با هم دست مي دادند و مي گفتند :

آشتي، آشتي فردا بري تو كشتي .

زغال منقل قهر سياه بود و داغ و آب درياي آشتي زلال بود و خنك .

وقتي آشتي مي كرديم انگار ديگر هيچ غمي در دنيا نداشتيم ، انگار تمام مشق هايمان را نوشته بوديم و منتظر دوستمان بوديم كه توپ دو لايه اش را بياورد و برويم پارك يك فوتبال مشدي بزنيم !

در يكي از روزها نمي دانم كدام يك از بچه ها متوجه شده بود كه شيطان از قهر مومنين خوشحال مي شود .

او آمد و بچه ها را جمع كرد و طرح بزرگ آشتي همگاني اش را توضيح داد .

طرح ساده اما صميمي دوستمان جواب داد و آشتي همگاني در محل برقرار شد .

چقدر جالب بود وقتي دسته جمعي مي رفتيم دم در خانه ي يكي از بچه هايي كه با يك نفر قهر بود.

وقتي او در را باز مي كرد غافلگير مي شد .

: چه عجب از اين طرفا ؟ راه گم كرديد؟

: بله اومده بوديم بپرسيم راه خونه ي دوستي كجاست ؟

 

قسمت چهاردهم: جشن تولد

امروز يكشنبه 25/5/88 است .

ديروز فهميدم كه يكشنبه (امروز) سالروز تولد دوست جانبازمان احمد پورپير علي است .

با بچه محل هاي قديمي تصميم گرفتيم احمدي را غافلگير كنيم .

به مهدي پور اسد زنگ زدم گفت :من فردا هر ساعتي كه بگي در خدمتم .

پسر عمويم پرويز كه در كرج است گفت : من نيم ساعت زودتر از قرار در ايستگاه مترو ي« سرسبز» منتظرتان مي مانم .

ديگر پسر عمويم حسين هم از اين طرح استقبال كرد .

جعفر طاهري ، علي اخوت و رضا عمادي هم گفتند ما خودمان مي آييم .

امروز روز بزرگي است هم براي ما و هم براي احمدي عزيزمان .

حالا من بايد برنامه ريزي كنم تا به دوستانم خوش بگذرد .

به نظر شما چكار كنم ؟

محمد حيدري از قم قلمت را بردار و بنويس از حماسه ي نوجواني كه جگر شير داشت و در حالي كه كلاس سوم راهنمايي بود ، هر دو پايش را فداي دوست كرد .

وحيد بلندي روشن گزارش اين برنامه هم با تو .

راستي دوربين ديجيتالي ات را هم بياور .

ياسمن رضاييان هم حتما شعري دارد براي پروانه اي كه بال هايش را در جبهه جاگذاشت .

جلال فيروزي هم داستان تازه اي خواهد نوشت .

من هم مي روم به نمايندگي از تمام بچه هاي مدرسه تا بعد از حدود بيست سال دوباره بچه محل هايمان را در يك جا زيارت كنم .

اگر توفيق نصيبم شد گزارش اين جشن تولد را برايتان سوغاتي مي آورم .

 

قسمت پانزدهم: كتابخانه

كارهاي گروهي مان روز به روز بيشتر مي شد .

تيم فوتبال فعاليت ورزشي مان بود و هيئت كار فرهنگي مان .

دلمان مي خواست يك كتابخانه ي محلي هم داشته باشيم .

كتاب هايمان را آورديم اما با اين چند تا كتاب نمي شد كتابخانه راه انداخت .

چند تا از بچه ها عضو كتابخانه ي پارك ولي عصر (عج) بودند .

كتاب هاي خوش رنگ و قشنگ كانون پرورش فكري پارك ما را كشاند به آن جا .

يك روز كه دسته جمعي به كانون رفته بوديم با هم قرار گذاشتيم كتاب هاي بيشتري از كانون بگيريم و آن ها را در كتابخانه ي

محله مان بگذاريم .

هر عضوي فقط مي توانست دو كتاب به امانت بگيرد .

ما توي كتابخانه بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت :

نگهبان كانون رفت جايي و در را به يكي از بچه محل هاي ما سپرد .

فرصت وسوسه انگيزي پيش آمده بود .

كمبود كتاب در كتابخانه ي محله مان يك طرف مظلومانه ايستاده بود و قفسه هاي پر از كتاب كانون يك طرف .

نگهبان چند دقيقه اي كانون كه از بچه محل هاي ما بود ، لبخند شيطنت آميزي به ما زد و گفت : كتاب ها را ببريد و بخوانيد .

ما دست به كار شديم و بغل بغل كتاب برداشتيم براي كتابخانه ي محله مان .

¤ ¤ ¤

كتابخانه مان در انتهاي بن بست راه افتاد اما انگار بركت نداشت. بعد از چند روز وجدان درد گرفتيم و تمام كتاب ها را برگردانديم كانون .

شايد اين تصميم ميوه ي هيئت خوبمان بود كه در منزل دوستمان مهدي ابراهيمي پور اسعدي برگزار مي شد.

 

قسمت شانزدهم: زنگ آخر

سوم خرداد ماه سال 1361 دبستان شهيد مهدي نيكبخت

زنگ آخر توي كلاس پنجم / سه در نيمكت آخر از رديف وسط نشسته بودم .

معلم ما آقاي قاسم زادگان بود كه الان بازنشسته شده است .

مشغول درس و مشق مان بوديم كه يك دفعه صداي بوق ماشين ها بلند شد .

اول فكر كرديم اين شادي براي عروسي است اما وقتي صداي بوق و شادي ها بيشتر و بيشتر شد فهميديم كه اتفاقي افتاده است .

زنگ آخر خورد . اولين صدايي كه به گوش مان خورد اين بود :

خرمشهر آزاد شد !

¤¤¤

يك ماه پيش اولين پرستوي خونين بال محله مان از سفر كربلا برگشته بود :

شهيد عباس (حسين) مسلم خاني

رفتم دوباره نگاهي به اعلاميه ي عباس انداختم . ديدم زير عكسش نوشته شده :

محل شهادت : خرمشهر


در يكي از روز هاي خوب عيد

ناگهان از دورها رودي رسيد

رود برگ ياس را آورده بود

پيكر عباس را آورده بود

پيكرش در قايق تابوت بود

رود با او شعر رفتن مي سرود

عاقبت با موج موج دست ها

قايقش كوچيد از بن بست ها

رفتن عباس حرفي تازه داشت

در دل ما شور و شوقي تازه كاشت

شور و حال پركشيدن تا خدا

شوق رفتن سوي دشت كربلا

دوستان آماده ي رفتن شدند

باغبانان گل ميهن شدند


قسمت هفدهم: سوغاتي

اگر يادتان باشد چند شماره پيش از اين با شما قرار گذاشتم كه از مراسم جشن تولد جانباز « احمد پورپيرعلي» گزارشي تهيه كنم و آن را به عنوان سوغاتي تقديم شما دوستان كنم .

آماده نشدن گزارش چند علت داشت :

1- صفحه ي فرهنگ مقاومت از جريان جشن تولد احمد آقا كه مطلع شد سفارش يك گزارش كوتاه را به ما داد .

قرار شد گزارش ما در آن صفحه به چاپ برسد .

2 - عكس ها به موقع به دستم نرسيد .

3 - در اين شماره خلاصه اي از آن روز را مي آورم تا به نوعي بد قولي نكرده باشم .

قرار من با مهدي و پرويز - دوتا از بچه محل هاي خوب و قديمي ام - جلوي متروي سرسبز در شرق تهران بود .

من دلم مي خواست براي احمد يك كادو بخرم اما نه من كه همه دوستان قديمي ام هم نمي دانستند چي بخرند .

در يك شكلات فروشي يك بسته كاكائو خريدم كه شبيه يك شكلات بزرگ بود .

رضا عمادي هم خبر داد كه من هم شيريني يا كيك مي خرم .

البته براي من و بقيه اين جشن تولد با همه ي جشن ها فرق مي كرد .

رفتم رسيدم سر قرار. پرويز پسر عمويم كه توي كرج است و معمولا همديگر را توي مناسبت هاي فاميلي مي بينيم از محل كارش در فرودگاه آمده بود .

احوالپرسي من و پرويز از توي مترو تا جلوي درادامه داشت .

مهدي ابراهيمي پوراسعد آن طرف خيابان منتظر ما بود .

من چند وقت پيش مهدي را بعد از سال ها در باز و در دفتر فروش نخ هاي ريسندگي ديده بودم ولي فكر مي كنم پسرعمويم خيلي وقت بود كه او را نديده بود . اين را مي شد از شوق و ذوق شان در سلام و روبوسي شان ديد .

به جمع ما علي اخوت و رضا عمادي را هم كه اضافه مي كرديم بر شوق ديدارمان افزوده مي شد .

مثل اين كه گزارشم دارد طولاني مي شود .

بگذاريد خلاصه اش كنم . من و پرويزسوار ماشين مهدي شديم و در يكي از خيابان ها مهدي يك گلدان پر از گل خريد .

من و پرويز هم با هم يك تابلو از اسماءالله و كارت تبريك و آويز تزييني خريديم .

¤¤¤

رسيديم جلوي ساختمان.

رضا عمادي آمده بود و منتظر ما بود تا باهم برويم .

يك طبقه را با آسانسور رفتيم با لا . جلوي در آسانسور احمد و همسرش خانم هاشمي به استقبال ما آمده بودند .

 

قسمت هجدهم(آخر): والسلام

در شماره قبل گفتم كه رفتيم رسيديم به خانه دوست جانبازمان «احمدپورپيرعلي».

شور و شوق دوستانمان ديدني بود، گل سلام و لبخند فضاي خانه را معطر كرده بود.

نشستيم گل گفتيم و گل شنفتيم. هداياي دوستي مان را به احمد آقا تقديم كرديم، چند عكس يادگاري گرفتيم و بعد از حدود 2 ساعت خاطره گفتن، خنديدن و پذيرايي برگشتيم به خانه مان.

راستي گزارش نسبتاً مفصل اين جشن تولد در صفحه «فرهنگ مقاومت» كيهان چاپ شد.

خلاصه نوشتن من دليل دارد، مي خواهم در شماره 19 (يعني همين شماره) ماجراي بچه هاي محله را تمام كنم.

هر چند كه من هنوز خاطرات دهه هاي 70 و 80 را ننوشته ام. به بعضي از آنها اشاره مي كنم:

1- چاپ اولين روزنامه شيشه اي محله كه هر روز پشت شيشه بقالي حاج صفر خدا بيامرز مي چسبانديمش و آنقدر استقبال بچه هاي محله زياد بود كه بعضي وقت ها نزديك 40 تا نامه از بچه ها و خانواده ها به دستمان مي رسيد.

كم كم روزنامه مان تبديل به هفته نامه شد.

صندوق ساده مان را توي بقالي زده بوديم و محمد آقا فروشنده مغازه با روي خوش از كار ما استقبال مي كرد.

آن خوار و بار فروشي دفتر نشريه بچه هاي محله بود. آخر تابستان كه نشريه را تعطيل كرديم نوشته هاي بچه ها دلم را سوزاند: «من گريه مي كنم چون دارم دوست خوب و مهربانم (بچه هاي محله) را از دست مي دهم...»

بعدها من شور و شوق نشريه محله مان را براي دوستان نويسنده ام در كيهان بچه ها تعريف كردم آنها از طرح ساده ما خوششان آمد و از آن وقت كه سال ها پيش بود، صفحه بچه هاي محله به مدت 5 سال در كيهان بچه ها به چاپ رسيد.

2- تيم ياران: تيم فوتبالي كه براي كودكان و نوجوانان محله مان تشكيل داديم هنوز هم در زمين خاطراتم زردپوشان با نشاط محله را مي بينم كه با شوق مشغول بازي هستند.

3- هيئت گل هاي بهشت

4- مسابقه روزنامه ديواري بين بچه هاي محله و برپايي نمايشگاه در حسينيه.

5- پركردن تابستان بچه ها در كانون شهيد مطهري: با دو ميني بوس دانش آموز كه همه را از كوچه پس كوچه و مدرسه هاي اطراف جمع كرده بودم مي رفتيم كانون براي فوتبال، كلاس هاي هنري، شنا و...

6- و...

اميدوارم همين ها را كه نوشتم جرقه اي باشند براي دوستان نوجوان و جوانم تا از كنار خاطرات ريز و درشت زندگي شان با بي تفاوتي نگذرند.

تمام شد...

دلم نمي آيد ولي...                                                                                                        والسلام.

گزارش تخلف
بعدی