مصاحبه ها

پنج روز پياده روي با پاي عشق

http://kayhannews.ir/900310/image.jpg


گفت وگو با عاشقي كه به ديدار امام(ره) شتافت

پنج روز پياده روي با پاي عشق

نيمه شعبان سال 58 چند شنبه بوده؟ اين سؤال از ديشب ذهن مرا مشغول كرده است. ديشب فرصتي شد براي شنيدن خاطره حاج محمدرضا متقيان به منزل ايشان بروم.
قبلاً شنيده بودم كه ايشان در تابستان 58 به همراه گروهي از نوجوانان و جوانان با پاي پياده از تهران تا قم را براي ديدن امام خميني(ره)طي كرده اند.
آقاي متقيان را در مسجد امام رضا(ع) شناختم، با هنر گره سازي اش كه در آن استاد است. آنچه مي خوانيد حكايت قطره اي از درياي اشتياق ايشان براي ديدار امام(ره) است. اميدوارم بتوان از اين حركت به ياد ماندني كتابي نوشت، فيلمي ساخت يا...
¤ در ابتدا خودتان را معرفي نماييد.
- محمدرضا متقيان هستم كه خرداد ماه در سال 1340 در يكي از محله هاي جنوبي تهران متولد شدم. دوران ابتدايي را در دبستان مفتح (انوشيروان سابق) ، راهنمايي را در مدرسه شهيد ادب دوست (مهرگان سابق) و متوسطه را در دبيرستان ابوريحان گذراندم.
¤ از روزهاي انقلاب بگوييد.
- آن روزها شور و حال خاصي داشتم و با شوق در راهپيمايي ها شركت مي كردم. يادم مي آيد دستگاه ضبط صوتم را با خود مي بردم و صداي شعار دادن ها را ضبط مي كردم.
¤ چطور شد كه به فكر ديدار امام افتاديد؟
- مسعود يكي از بچه محل هاي من، بعدازظهر روز پنجشنبه چهاردهم تير 58 اطلاعيه اي از يكي از روزنامه ها (فكر مي كنم كيهان بود) را نشانم داد و گفت: قرار است يك گروه به ديدار امام خميني(ره) بروند. تو هم مي آيي؟
من كه سر از پا نمي شناختم قبول كردم و با مسعود راه افتاديم.
¤ محل قرارتان كجا بود؟
- جلوتر از بهشت زهرا(س) در اول جاده قديم قم، محل قرار آنجا بود. ما به آنجا كه رسيديم نمازمغرب و عشا را در مسجدي در بهشت زهرا(س) خوانديم.
بعد از نماز آقايي كه سرگروه مان بود هدف و برنامه حركت را برايمان مشخص كرد و ما راه افتاديم.
¤ از حركت تان در شب بگوييد.
- ما از كنار جاده راه افتاديم. يك ساعت از حركت مان نگذشته بود كه ديديم يك خودروي «هايس» كه مثل «ون» هاي امروز بود اما سفيد، نگه داشت و چند نفر مسلح از داخل آن بيرون پريدند.
سرگروه مان ما را به طرف شانه خاكي جاده هدايت كرد و همه آنجا دراز كشيديم.
آن چند نفر شروع كردند در تاريكي به رگبار بستن اطرافشان و بعد رفتند. خوشبختانه به كسي آسيبي نرسيد.
¤ هويت آنها معلوم نشد؟
- آن ها منافقيني بودند كه از نقشه راه ما از طريق مطبوعات باخبر شده بودند و مي خواستند جلوي راه مان را بگيرند.
¤ شما چند نفر بوديد؟
- حدوداً 30 نفر بوديم كه تعداد شش نفر بعد از يكي دو روز پياده روي تحمل شان تمام شد و برگشتند.
¤ از سختي هاي راه بگوييد.
- گرماي هوا باعث شد كه ما روز بيشتر استراحت كنيم و غروب و شب كه هوا خنك تر مي شد به راهمان ادامه دهيم. تشنگي و كم بودن مواد غذايي آزارمان مي داد.
من هم در پايم يك جفت دمپايي چرمي داشتم كه خودم آن را درست كرده بودم. حركت در مسير خشك و بي آب و علف اطراف جاده كار مشكلي بود اما ما مي دانستيم هر قدمي كه برمي داريم ما را به هدف مان نزديك تر مي كند.
¤ از نكته هاي جالب بين راه بگوييد.
- چند روزي از پياده روي مان مي گذشت. آذوقه مان رو به پايان بود و تشنگي مانع بزرگي براي ما شده بود. يك روز ديديم يك ماشين شخصي ما را كه ديد رفت و بعد از مدتي دوباره برگشت. وقتي جلوي ما نگه داشت ديديم راننده، دو هندوانه بزرگ و خنك با خود آورد.يادش بخير! آن هندوانه در آن گرما خوشمزه ترين هندوانه اي شد كه من تا به حال خورده ام! يك روز هم خانمي روستايي را ديديم كه از دور دارد مي آيد. او ظرفي بر روي سر داشت به ما كه نزديك شد گفت: از راديو شنيده ام كه شما براي ديدن امام مي رويد. اين دوغ محلي را براي شما درست كرده ام.
دوغ محلي هم خيلي چسبيد؛ دوغي كه با سبزي هاي معطر در آن هوا جاني دوباره به ما بخشيد.
¤ از شب هاي بيابان بگوييد.
- ما كه شب ها بيشتر حركت مي كرديم فضاي زيبايي در بالاي سر داشتيم؛ ستاره ها خوشه خوشه از سقف آسمان آويزان شده بودند؛ انگار مي توانستي دستت را بالا بياوري و آنها را بچيني. صداي پارس سگ هاي آبادي از دور با لالايي جيرجيرك ها آميخته بود و ما بوديم كه اميدوارانه زير نور ماه گام برمي داشتيم.
¤ چند روز پياده روي كرديد تا به قم رسيديد.
- ما از پنجشنبه راه افتاديم و دوشنبه صبح به قم رسيديم. چند كيلومتر مانده به قم گروهي به پيشواز ما آمدند و به هر كدام مان يك تاج گل هديه دادند.
وقتي وارد شهر قم شديم مردم زيادي به استقبال ما آمدند. فرداي آن روز نيمه شعبان بود و همه جا چراغاني شده بود و همه شعار مي دادند.
ما همه سرباز توايم خميني
گوش به فرمان توايم خميني
جلوي خانه امام كه رسيديم فهميديم حضرت امام با هيئت دولت جلسه داشته اند اما جلسه را به خاطر ورود ما تعطيل كرده اند.
با سر و روي خاكي و لباس هايي كه در آفتاب و گرد و خاك مثل كاغذ خشك شده بود وارد منزل امام شديم.
بيشتر همراهان ما با ديدن اعضاي هيئت دولت گرم گفت وگو با آن ها شدند اما نگاه من به پتوي تميز و بالش سفيدي بود كه حدس مي زدم محل نشستن امام باشد.
با دستان حاج احمدآقا در باز شد. قلب ها مي زد. همه مشتاق لحظه شيرين ديدار بودند.
بالاخره امام آمدند و عطر صلوات فضاي اتاق ساده اما صميمي ايشان را پر كرد. من ايستاده بودم كنار آن بالش كوچك سفيد. امام آمدند و نشستند من كنار امام بودم و عطر عباي ايشان را احساس مي كردم. حالا، ديگر اصلاً خسته نبودم.
¤ اما به شما چه گفتند؟
- امام كه آمدند همه فقط گريه مي كرديم و ايشان سكوت كرده بودند. بعد از لحظاتي لب به سخن گشودند و گفتند: خوش آمديد. اين همه سختي راه را تحمل كرديد .از شما تشكر مي كنم. بعد توصيه كردند اين انقلاب را حفظ كنيد؛ انقلابي كه با همت خود شما به پيروزي رسيد و پيش خواهد رفت.
¤¤¤
سؤال هاي من تمام شده اما دلم مي خواهد هنوز بشنوم از امام و عطر خوشبويي كه هنوز به مشمام مي رسد. حاج آقا متقيان عكس هايش را از صندوق كوچكي بيرون مي آورد و به من سفارش مي كند كه مواظبشان باشم.
هر عكسي را كه به من نشان مي دهد برايش دنيايي حرف دارد ولي ديروقت است و من بايد مطالب و عكس ها را براي تنظيم آماده كنم.
از او خداحافظي مي كنم و نگاهم گره مي خورد به اثر هنري زيبايي كه با دستان تواناي آقاي متقيان تراشيده شده و نام مولايمان علي عليه السلام را به نمايش گذاشته است.
خبرنگار مدرسه






با
محمد عزيزي نويسنده معلم و دوست بچه هاي محله:
نام همه همسايه ها را مي دانم
انتظارم اين است كه باشگاه و مراكز تفريحي با مساجد همكاري كنند بي گمان ميبا محمد عزيزي توانيم انرژي بچه ها را اصولي و هدفمند تخليه كنيم
يكي از آرزوهايم ارتباط فراتر از تعامل هاي روزمره ميان اهالي محل بود براي مثال طرح خريد كپسول آتش نشاني براي يك خيابان را دادم
كاوه كهن

محمد عزيزي «نسيم»۱۳۶۹ كار خود را با كيهان بچه ها شروع كرد. با بسياري از نشريات كودك و نوجوان همكاري داشته است.
از كلاس چهارم ابتدايي تا چهارم نظري فوتبال را  در تیم محله ، مسجد ، مدرسه و باشگاه های نوجوانان و جوانان  ادامه داد و تا مرحله دعوت به تیم منتخب دبیرستان های تهران  پيش رفت. 
عضو دفتر شعر جوان ایران در اولین دوره شد و از محضر اساتیدی چون دکتر سید حسن حسینی ، دکتر قیصر امین پور و ... استفاده کرده است . همچنین از تجارب شاعران بسياري چون مصطفي رحماندوست  ، افشین علا ، بیوک ملکی و ...بهره برده است.
«عطر خوش، بوي سحر»، «ميمونك بازيگوش»، «الك دولك»، «كتاب هاي پرورشي رنگ شكوفايي»، «پنجره ها آينه ها»، «جشن فرشته ها» از جمله كتاب هاي اوست.
آخرين كتابش «فطرس» به مناسبت ميلاد امام حسين(ع) در حال چاپ است.
آمده بود دفتر مركزي همشهري محله تا چند طرح پيشنهاد دهد. ما هم همان لحظه فرصت را غنيمت دانستيم و تأخير چند هفته اي و بدقولي هاي دو طرف را جبران كرديم و «محمد عزيزي» متخلص به «نسيم» را به مصاحبه دعوت كرديم.
او شاعر و نويسنده كودك و نوجوان و از فعالان محله اتابك است. معلمي با سابقه و جوان كه در چاپ و توليد نشريه هاي محلي در جرگه ريش سفيد هاست. با هم گپ زديم و از موضوعي كه بيشتر باعث ماندگاري نامش در ذهنم شده بود پرسيدم. هم نامي او با يك نويسنده ساكن منطقه باعث شده بود كه اتفاقات جالبي بيفتد و اشتباهي كه حتي در تماس براي تعيين قرار مصاحبه چند ماه پيش تكرار شد.
از بچه هاي محله اتابك خبر تازه چه داريد؟
محل ما يعني خيابان ذوالفقاري يا اتابك محلي پرجنب و جوش با مردماني خونگرم و پر از جوانان فعال در زمينه هاي مختلف است و اين يعني كلي خبر تازه.
البته ما شما را خوب مي شناسيم اما براي برخي از خوانندگان نشريه كه كمتر با شما آشنا هستند كمي از خودتان بگوييد؟
محمد عزيزي متخلص به نسيم هستم و سي و شش سال دارم از سال ۱۳۶۹ وارد عرصه شعر شدم. از آن سال تا الان چند كتاب چاپ كرده ام. دوازده سال است كه معلم رسمي آموزش و پرورش در منطقه خودمان و ساير مناطق تهران هستم. دبير هنر، پرورشي و تربيتي بوده ام. حوزه فعاليتم ادبيات كودك و نوجوان است و به جز اينها چند سال است كه در مسجد محله يعني امام رضا(عليه السلام) آموزش روزنامه نگاري به بچه ها را شروع كرده ايم كه به لطف خدا تعدادي از اين جوانان در نشريات حرفه اي مشغول به كار شده اند.
چرا «نسيم»؟
البته به اين دليل كه يك شاعر و نويسنده ديگر به نام محمد عزيزي در همين منطقه زندگي مي كند. به طور اتفاقي با ايشان آشنا شدم كه خودش يك خاطره جالب بود. براي همين از مادرم مشورت خواستم تا يك تخلص انتخاب كنم. مادرم گفت از باد سحرگاهي كه وقت نماز صبح مي وزد خيلي لذت مي برد و براي همين «نسيم» را انتخاب كردم.
شما به عنوان يك فرد فعال در حوزه فرهنگ وضع حضور افرادي چون خودتان و انجام فعاليت هاي مثبت را در منطقه ۱۵ چگونه مي بينيد؟
آن چيزي كه دوستان در آموزش و پرورش منطقه مي گويند اين است كه بسياري از افراد موفق در ساير مناطق از همين محله ها برخاسته اند محمد ميركياني از نويسندگان برتر، بچه محله بي سيم است يا بسياري از نقاشان ،شعرا و... كه مي شود نام آنها را تك تك گفت و باعث افتخار منطقه هستند. البته به علت بافت سنتي محله، جمعيت زياد آن و كم بودن امكانات، گاهي اسم اين محله ها بد در مي رود. چرا كه در تعامل زياد مردم ممكن است مشكلاتي مثل برخورد و نزاع، اعتياد و آسيب به وجود بيايد، ولي اين دليل نمي شود كه مثلاً اتابك را عقب افتاده بدانيم. بيشترين شهدا در اين محل بودند. دوستي مثل حميد رضا باقري جبلي از شاگردان ممتاز رياضي فيزيك در جنگ به شهادت رسيد. از اين آدم هاي برجسته در محله مان كم نداريم.
نشريه تجربي و نيمه حرفه اي «بچه هاي مسجد» ما سال ۷۶ در بين ۲۴۰ نشريه از طرف خانه روزنامه نگاران برگزيده شد.
چه تيپ بچه هايي را جذب كرديد؟
از طريق كلاس هاي هنري اين كار شروع شد. در مسجد كلاس نقاشي گذاشتيم. هميشه راه هاي غيرمستقيم بهتر جواب مي دهد. خود من با فوتبال جذب مسجد شدم، تيمي به نام وحدت داشتيم كه بسياري از بچه هاي آن تيم در جبهه شهيد شدند. مهدي احمدپور و عباس صادقي نيك از افرادي بودند كه آن زمان ما را جذب كردند. آقاي احمد  پور حالا مربي تيم اميد پاس است كه قهرمان اين دوره بودند. خودم بعد از جذب، مربي نقاشي شدم. بچه هاي كوچه و خيابان را بدون محدوديت و گلچين كردن وارد جمع خودمان كرديم و از همين بچه ها روزنامه نگار، هنرمند و نويسنده جوان بيرون آمد. با امكاناتي كاملاً معمولي كه هر كسي مي ديد تعجب مي كرد. ما تا سال ها دستگاه تايپ نداشتيم.
با يك وضع خاص در يك بافت پرتراكم به تربيت يك نسل اقدام كرديد آيا آن گروهي را كه به محله و جامعه تحويل داديد آمادگي براي پرورش نسل بعد از خودشان را دارند؟
به طور قطع موجي ايجاد شد. البته بعد از جنگ نتوانستيم آن طور كه بايد و شايد عمل كنيم. يك مديريت ساده مي خواهد كه انرژي بچه هاي مستعد را شكوفا كند. اين راه ادامه دارد و به آينده خوش بين هستم.
شما و دوستانتان فعاليت هايي داشتيد كه نشان داد براي كارهاي آموزشي و پرورشي حتماً نياز به فرهنگسرا و امكانات آنچناني نيست؟ آيا مي شود به يك راهكاري براي تعميم اين حركت در ساير محله ها هم دست يافت؟
كساني كه مي خواهند كار فرهنگي انجام دهند بايد چند ويژگي داشته باشند. نخست اينكه وقتي كار مي كنند خالصانه باشد و ديگر اينكه شناخت نسبت به آن قدمي كه بر مي دارند داشته باشند. ما دلسوز زياد داريم ولي به علت عدم تسلط به كار با تبليغات اشتباه نتيجه عكس مي گيرند. بايد متخصص ها وارد عمل شوند و سومين مورد توانايي براي عملي كردن يك طرح است. پرويز تاجداري در كتاب «فكر، نظم و عمل» همين سه عامل را مايه موفقيت مي داند. بايد سنجيده عمل كنيم. حجم كار زياد مهم نيست.
مراكز فعال فرهنگي و خوب را در منطقه شناسايي كرده ايد؟
اگر منظورتان مراكز غيردولتي مثل مساجد و تكايا باشد بايد بگويم كه منطقه ما نه تنها وسيع ترين و پرجمعيت ترين منطقه تهران است، شايد پرجنب و جوش ترين منطقه از منظر فرهنگي و اجتماعي هم هستيم. در مسجدهايي مثل مكتب الرضا(ع) نزديك به صد دانش آموز ممتاز دوره هاي قرآن را چندين سال است كه فرا مي گيرند. مدرسه اي با اين ويژگي نمي بينيد كه شخصي ده سال بتواند در بخش علوم قرآني تحصيل كند و در كنارش تيم فوتبال و واليبال و... دارند. معلمي كه در مدارس غيرانتفاعي چندين و چند پيشنهاد دارد آمده و رايگان كار مي كند. البته اين مراكز زياد هستند ولي سازماندهي نشده اند. با رفتن يك مسئول فضا دچار سردرگمي مي شود. كمي در اين بخش نياز به حمايت از سوي مسئولان امور مساجد داريم. چرا نبايد زمين ورزش داشته باشيم. ما بچه ها را مي بريم در زمين شهيد باباخاني؛ زميني كه به نام يكي از همين بچه هاي محل نامگذاري شده است ولي فقط ساعت دوازده تا يك در اوج گرما وقت بازي داريم. زمين چمن كه به شركت هاي خصوصي داده مي شود ولي به نام بچه هاي جنوب شهر ساخته شده است.
با اين تفاسير كار ساماندهي اوقات فراغت بچه ها دچار مشكل شده است؟
برخلاف ساير كشورها كه بر سر داشتن «NGO»هاي فعال با هم رقابت مي كنند اين گروه هاي غيردولتي در كشورمان به يك وسيله پز دادن تبديل شده است!
NGO واقعي همين بچه هاي ما هستند كه در مساجد با پول توي جيبي خود برنامه اجرا مي كنند. از يك خيابان براي نشريه ما چهل نامه مي آمد؛  اتفاقي كه شايد در خيلي از مجله هاي سراسري نيفتد. اين نشان دهنده قابليت هاي بالاي ماست. در امر اوقات فراغت در محدوديت هستيم. براي استفاده از استخر نياز به رابطه و پارتي بازي است. پارك ها جوابگوي جمعيت يك ميليون نفري منطقه ما نيست. انتظارم اين است كه باشگاه و مراكز تفريحي با مساجد همكاري كنند. مي توانيم انرژي بچه ها را اصولي و هدفمند تخليه كنيم. مغازه هاي بازي كامپيوتري اين روزها كار و بارشان سكه شده است، در صورتي كه محيط هاي امن عاطفي نيستند. نه مربي پرورشي آنجا هست و نه كنترلي در بازي ها هست. بعد از مدتي اعتياد به بازي هاي خشن و تك محوري باعث بروز مشكلات جدي مي شود. قول هايي گرفتيم اما هنوز خبري نشده است.
پيشنهادهاي مربوط به ساماندهي اوقات فراغت نوجوانان و جوانان را تا به حال به جايي ارائه داده ايد؟
بيشتردرباره محله طرح هايي داده ام. بايد به آنجا برسيم كه هر كس در خانه خودش بتواند كاري انجام دهد. به عنوان مثال بقالي محل را تنها محلي براي خريد نبينيم. صاحبش مي تواند با نصب يك مخزن ساده بشود دفتر نشريه يك خيابان به عنوان يك روزنامه ديواري. بايد تبليغات كنيم. همه زمينه ها را بايد در اين طرح ها ديد. در آموزش و پرورش طرحي ندادم و شايد فضايش نبوده است.
هدف شما از ايجاد يك نشريه محلي چه بود؟
ايجاد صميميت و امنيت. فضاي پرتنش ناشي از بافت خاص محله بچه ها را از نظر رواني خسته كرده است. با اين مجله سعي كرديم خلاقيت ها را پرورش دهيم. بچه هاي تيم فوتبال را پارك برديم و لباس خريديم. محله را بايد خوب ديد. يك خرابه مي تواند يك فضاي خوب براي نمايشگاه نقاشي يا روزنامه ديواري باشد.
چه قدر از احوال همسايه ها باخبريد؟
يكي از آرزوهايم ارتباط هاي فراتر از تعامل هاي روزمره ميان اهالي محل بوده است. طرح خريد كپسول آتشنشاني براي يك خيابان را دادم كه به طور مشترك تهيه شود. سعي كردم حداقل فاميلي تك تك همسايه ها را بلد باشم. علاقه دارم كه ارتباط داشته باشم اگرچه به اجبار كار كه صبح تا شب بيرون از محل زندگي هستيم دچار محدوديت هايي هستيم.
شوراي محله كه متأسفانه صدايش هم در نيامد و ما نفهميديم اين شورا كجا تشكيل شد يكي از وظايفش عملي كردن اين طرح ها بود.
يكي از امامان جماعت مسابقه گذاشته بود كه هر كس تعداد بيشتري از اسامي نمازگزاران اين مسجد را حفظ كند، جايزه مي گيرد. اين روش خوبي بود كه به اطرافمان توجه كنيم و با هم ارتباط داشته باشيم.
همشهري محله ۱۵ به نظرتان چه طور بوده است؟ انتظار شما را برآورده كرده است؟
يك حركت مبارك و خوب است به شرطي كه به لايه هاي درون مردم بيشتر نفوذ كند. از گزارش هاي كليشه اي و سطحي پرهيز كند. پاي درددل مردم بودن خيلي مؤثر است. مسابقات و ايجاد بستري براي جذب خبرنگارافتخاري خيلي مؤثر است. برايم جالب بود كه حتي سردبير و معاونش در اين مجله براي رسيدن مجله به چاپ، تكاپو و جنب و جوش دارند و اين در هر نشريه اي اتفاق نمي افتد.
از خاطرات يا شخصيت هاي محل زندگي خودتان در اشعار و داستان هايتان استفاده كرده ايد؟
بله به عنوان نمونه در محل ما شخص نابينايي بود كه شكلات مي فروخت و من برايش يك شعر سروده بودم: چراغ چشم توخاموش ولي قلب تو پر نور است/ چراغ قلب تو درها به روي نااميدي بست.
اين شخص گدايي نمي كرد و براي اين كارش اين شعر را با نقاشي به ضميمه كودك و نوجوان اطلاعات هفتگي دادم تا چاپ كنند. وقتي چاپ شد مجله را برايش بردم و گفتم كمال، اين شعر را برايت گفتم. برايش خواندم و آخرش را اينطور تمام كردم: هميشه شغل تو هر جا فروش نقل و شيريني است/ تو خوشحالي، تو خنداني كه كار تو گدايي نيست كه البته بعدها اين مصرع را عوض كردم كه
 «فروش نقل و شيريني،
برايت شغل شيريني است».
گريه كرد و من را بغل كرد و برايش بسيار مهم بود كه به خانواده اش اين شعر را برساند.
يك خاطره هم قرار بود درباره آشنايي با محمد عزيزي نويسنده هم محله اي خودتان بگوييد.
كلاس چهارم ابتدايي بودم كه كتابي خريدم به نام «مي روم زنگوله بخرم» نام نويسنده محمد عزيزي هم نام من بود و با خودكار مقابلش نوشتم كلاس چهارم سه! هر كس خانه ما مي آمد مي گفتم اين كتاب را خوانده اي. كلاس پنجم دوباره خط زدم كلاس جديدم را نوشتم. بزرگ تر شدم يكي از دوستانم به نام علي عزيزي اتفاقي گفت داداشم محمد عزيزي است. يك شعر مثلاً عرفاني برايش نوشتم و نامه را به برادرش دادم. يك نامه نوشت و تشويقم كرد كه استعداد خوبي داري فقط يك تخلص براي خودت پيدا كن كه نام من و تو با هم اشتباه نشود. هنوز آن نامه را دارم و از راهنمايي هاي او استفاده فراواني كردم.
***
نکته :
مصاحبه ی بالا با اصلاحات جدیدم تصحیح شد .
محمد عزیزی (نسیم)


صداي خاموش
به بهانه 13 آذر، روز جهاني معلولان
پاي صحبت هاي عليرضا
محمد عزيزي (نسيم)
وقتي نگاهش مي كني نمي داني چند ساله است؛15 ساله،20 ساله يا... اما وقتي برايت مي گويد:«11 سال است كه در اتاقم روي تخت دراز كشيده ام...» تازه مي فهمي كه او كم سال نيست. عليرضا امدادي متولد 1346 است. او در شهر رشت به دنيا آمد. در 6 ماهگي اش بود كه اهل خانواده فهميدند عليرضا دچار بيماري «تالاسمي»* شده است؛ آن هم از نوع شديدش يعني«ماژو».
  گفتگوي زير حاصل ديدار من است با عليرضا. اميدوارم اين گفتگو را هم شما بخوانيد و هم مسئولان سازمان انتقال خون تا پيش از پيش نسبت به كارشان احساس مسئوليت نمايند.

* از كودكي ات بگو؟
- من به خاطر بيماري ام دير به مدرسه رفتم و تنها توانستم به كلاس اول ابتدايي بروم. افسردگي و تب شديد مرا از درس خواندن دور كرد. من نتوانستم درسم را ادامه دهم.يادش به خير از ترس خانم معلمم- براي اين كه مرا نزند-هر روز برايش يك گل مي بردم!(مي خندد)
* از افراد خانواده ات هم كسي مثل تو تالاسمي دارد؟
- برادرم مرتضي و خواهرم ليلا هر دو تالاسمي داشتند كه متاسفانه هر دو- به دليل سهل انگاري سازمان انتقال خون-دچار بيماري هپاتيت هم شدند...
* شكايت نكرديد؟
- ما كه جز خدا كسي را نداريم و نتوانستيم صدايمان را به گوش مسئولان برسانيم.
الان سند بيماري هپاتيت برادر و خواهرم را هم داريم اما نتوانسته ايم حق مان را بگيريم. يكي از بيماران شكايت كرده بود توانست حق خودش را بگيرد اما ما نتوانستيم چون پدرم از دنيا رفته و از دست مادر هم كاري نيست.
* دوستي كه شكايت كرده بود چقدر غرامت گرفت؟
- ده ميليون تومان
* الان چكار مي كني؟
- صبح تا شب توي اين اتاقم و روي تخت مي نشينم، قرص و آمپول هايم را مصرف مي كنم تا فرداهاي بعدي را هم ببينم.
* در دوران كودكي و نوجواني ات چه كاري كردي؟
- در كودكي كار نمي كردم اما در اوايل نوجواني به كفاشي رفتم و بيش از يك سال در آنجا كار كردم. بعد از كفاشي به آب كاري در يك گاراژ رفتم. محيط غير بهداشتي گاراژ و كار پر ضروري كه ما انجام مي داديم، با اوضاع من نمي ساخت و حال مرا روز به روز بدتر مي كرد.
استشمام بوي مواد شيميايي مثل اسيد كروميك بسيار آزار دهنده بود.
* آيا مسئول آب كاري به فكر سلامتي شما نبود؟
- متاسفانه ايشان نه تنها به فكر سلامتي ما نبود بلكه وقتي ماموران بيمه براي بازديد مي آمدند ما را در انبار مخفي مي كردند تا مخارج بيمه ما را ندهد!
* آيا مؤسسه كيهان را مي شناسي ؟
- من قبلاً به همراه خواهرم ليلا با صفحه بچه هاي محله در كيهان بچه ها همكاري داشتم.
ما نامه هاي رسيده را در يك دفتري به نام قاصدك ثبت مي كرديم. يادش بخير بعضي وقت ها تا ساعت 3 بعد از نيمه شب بيدار مي مانديم تا نامه ها را در دفترمان ثبت كنيم.
حيف كه الان ديگر ليلا نيست. او همدم من بود.
*چه آروزيي داري؟
دلم مي خواهد خدا به من يك زندگي دوباره بدهد تا با پاهاي خودم – نه با چرخ ويلچر- از خانه امان بزنم بيرون، سر كار بروم و پول و خرجي خودم را در بياورم.
* دوست داري اولين جايي كه مي روي،كجا باشد؟
- مي روم به بهترين پارك ها، مي روم به بهترين جاهاي تفريحي. اصلاً اول مي روم پابوسي امام رضا عليه السلام من از بچگي هيئتي بوده و هستم. دوست دارم بروم كربلا و نجف.
من و خواهرم ليلا پولهايمان را جمع كرديم داديم به مصطفي برادرمان تا برود كربلا.
با عليرضا خداحافظي مي كنم در حالي كه دلم برايش تنگ مي شود. يك لحظه خودم را جاي او مي گذارم و از خودم خجالت مي كشم!
از اتاق كوچك اما با صفاي عليرضا بيرون مي آيم و پيش خودم روزي را مي بينم كه عليرضا با پاي خودش به كيهان آمده و دارد از نگهباني سراغ صفحه مدرسه را مي گيرد.
*تالاسمي: نوعي كم خوني ارثي است كه به علت اختلال در كارايي گلبول هاي قرمز پديد مي آيد. گلبول هاي قرمز حاوي همو گلبين هستند كه اكسيژن را از ريه ها به بافت هاي بدن منتقل مي كنند.
در تالاسمي هموگلبين به ميزان لازم ساخته نمي شود. در نتيجه اكسيژن به بافت هاي بدن نمي رسد.


چاپ شده در روزنامه ي كيهان-صفحه مدرسه

-------------------------------------------------------------
پاي صحبت هاي موذن روستا نماز، عشق من است

اشاره:
روز شنبه يازدهم دي ماه بود كه خبردارشدم: «حاج خان علي، به رحمت خدا رفت. يك دفعه من ماندم قطار خاطراتي كه از مقابل چشمانم عبور كرد؛ عكس هاي يادگاري تابستان امسال كه با گوشي برادرزاده ام محسن انداخته بودم، مصاحبه چندسال پيش و...
بيشتر وقت ها كه به ده مي رفتم، به او سرمي زدم و حالش را مي پرسيدم. او نجار با خدايي بود كه يك رحل قرآن و يك ميز تحرير كوچك به من هديه داده بود. درميان اهالي به صداقت و درست كاري معروف بود.
در تابستان 86 با او ديداري خودماني داشتم. چه خوب است براي شادي روح اين موذن بزرگوار كه به دعوت حق لبيك گفتند صلواتي بفرستيم.

هرسال تابستان به همراه خانواده ميهمان روستاي سرسبز و خوش آب وهواي «ارتش آباد»¤ مي شويم. در همسايگي ما خانه اي است كه در سه نوبت، صبح، ظهر و مغرب، پدربزرگ مهرباني روي پشت بامش مي ايستد و اذان مي گويد. اهالي روستا او را به صداقت و درستكاري مي شناسند. نامش «حاج خان علي رضايي» است.
عصر يك پنجشنبه از روزهاي آخر بهار، به ديدنش مي روم. جلوي در چوبي مي رسم. كلون¤ باريك و آهني آن را روي درمي كوبم. چندلحظه بعد چهره مهربان «حاج خان علي» روبه رويم نمايان مي شود. پيرمردي لاغراندام با قامتي متوسط، او در حالي كه به خاطر پيري دست هايش مي لرزد، مرا به داخل خانه شان دعوت مي كند.
وارد اتاق ساده اش مي شوم. اتاقي كه سال ها شاهد سحرخيزي و نمازهاي موذن قديمي و صميمي روستا بوده است.
بعداز سلام و احوال پرسي، مي گويم آمده ام با شما گفت وگو كنم براي كيهان بچه ها.
بامهرباني لبخندي مي زند و مي گويد: «ما كه حرفي براي گفتن نداريم.»
¤ حاج آقا چندسالتان است؟
- من متولد 1303 هستم و الان 83 دارم.
¤ از چندسالگي شروع به اذان گفتن كرديد؟
- بعداز فوت پدرم «كربلايي ولي» در سن 12 سالگي شروع به گفتن اذان كردم.
من راه پدربزرگم «كربلايي شيرعلي» را ادامه دادم. آنها قبل از من اذان گوي روستا بودند.
¤ يعني الان شما حدود 70 سال است كه اذان مي گوييد؟
-بله.
¤ وقتي زمستان، صبح زود برف مي باريد، باز هم اذان مي گفتيد؟
- بله، من در هر شرايطي اذان گفته ام.
¤ از حال و هواي دوران قديم در روستا بگوييد.
آن قديم ها،- قبل از اينكه زلزله بوئين زهرا بيايد- مسجدي با صفايي داشتيم.
در وسط حياط اين مسجد جويي بود كه آب زلال چشمه ها از آن عبور مي كرد.
من آن وقت ها يك نوجوان بودم، به پشت بام خانه مان مي رفتم و اذان مي گفتم.
درماه رمضان نزديك افطار و سحري مناجات رمضان هم مي خواندم. يادش بخير!
¤ آن مسجد بعد از حادثه زلزله چه شد؟
- بعد از آن زلزله بزرگ، خانه هاي كاه گلي و مسجد روستا ويران شدند و از آن ها تنها چند رديف ديوار شكسته باقي ماند. من هنوز به ياد آن مسجد هستم. تا يكي دو سال پيش هر روز يك بار به مسجد قديمي مان سر مي زدم و درآن جا نماز مي خواندم. الان به خاطر پيري و بيماري چند وقتي است كه نمي توانم به ديدن مسجد قديمي مان بروم.
¤ چرا مثل خيلي ها نيامديد درشهر زندگي كنيد؟
-زندگي درشهر تهران براي من مثل زندگي درزندان است. چند وقت پيش وقتي براي درمان بيماري ام به آن جا رفته بودم، بچه هايم گفتند:«همين جا بمان.» اما من نماندم و به روستا آمدم. زندگي درروستا از هر نظر سالم تر است.
¤ شغل شما چه بوده است؟
- من نجار بودم و براي مردم روستا در و پنجره مي ساختم.
¤ نماز درنگاه شما چگونه است؟
-نماز عشق من است. من هر روز منتظر رسيدن لحظه اي هستم كه مي خواهم با خداي خودم حرف بزنم. من لذت بيدار شدن در دل شب و راز و نياز كردن با خالق هستي را با هيچ لذت ديگري عوض نمي كنم. در آن وقت شب درتمام خانه ها بسته مي شود اما درخانه خداوند، در نيمه شب هم به روي بندگانش باز است.
¤ براي بچه ها چه صحبتي داريد؟
- از آنها مي خواهيم با دوستان خوب نشست و برخاست كنند تا كارهاي خوب دوستان شان بر روي آن ها نيز تأثير بگذارد.
¤¤¤
ازهمصحبتي با مؤذن مهربان روستا سير نمي شوم. اما تيك تاك ساعت خبر از عبور لحظه ها دارد. كم كم داريم به اذان مغرب نزديك مي شويم. اي كاش خودتان در خانه «حاج خان علي» بوديد و از صحبت هاي ساده و صميمي اش استفاده مي كرديد. از او مي خواهم عكسي را براي چاپ درمجله دراختيارم بگذارد. اول مي گويد: عكس نمي خواهد اما وقتي اصرار مرا مي بيند. به آرامي از جايش بلند مي شود و براي آوردن عكس از اتاق بيرون مي رود. خيره مي شوم به اتاق او؛ اتاقي كه بوي نماز مي دهد. اين را همه مي دانند؛ ساعتي كه براي نماز شب بيدارش مي كند، سجاده اي كه بوسه گاه پيشاني نوراني اوست و...
روبه رويم دو ظرف است، ظرفي از هندوانه و ظرفي پر از گوجه سبز. از خودم پذيرايي مي كنم. دلم نمي آيد از آن اتاق بيرون بروم. حاج آقا با عكس كوچكي وارد اتاق مي شود. عكس را مي گيرم و از او خداحافظي مي كنم.
موقع بيرون رفتن از اتاق نگاهي به پشت بام جلوي پنجره اتاق مي كنم. چند زيرانداز و چند بالش تكيه داده بر ديوار بهترين جاي استراحت براي حاج آقاست.
رو به روي خانه ها سرسبزي زمين و باغچه هايي است كه درخت هاي تبريزي آن، با نوازش نسيم خش خش مي كنند. انگار درختان هم درانتظار اذان هستند.
-------------------------------------------------
¤ ارتش آباد: روستايي در 24 كيلومتري آبگرم خرقان از توابع استان قزوين. اين روستا قبل از وقوع زلزله بويين زهرا (شهريور 1341) نام ديگري داشت اما به خاطر حضور ارتش دربازسازي آن به «ارتش آباد» تغيير نام يافت.
¤كلون:فلزي كه بر روي درهاي قديمي نصب مي شد تا با به صدا در آوردن آن صاحب خانه خبردار شود.

 

گزارش تخلف
بعدی