قطعه هاي ادبي

قطعه هاي ادبي!

دفترهاي حميد
محمد عزيزي (نسيم)
حميدجان! سلام
امروز مي خواهم توي صفحه «مدرسه» سري بزنم به كوچه هاي قشنگ كودكي و نوجواني مان.
من و تو در يك محله بزرگ شديم؛ محله اي كه خيلي ها فقط از دور اسمش را شنيده اند و از درون آن بي خبرند.
«اتابك» خيلي ها را به ياد جوانان پرشور و شر و خلافكار مي اندازد اما من و تو مي دانيم كه اتابك فقط همين نيست.
اتابك يعني آقاي احساني كه وقتي داشت توي پياده رو مي رفت جواني به رويش آب لجن ريخت و او خم به ابرو نياورد و جوان شرمنده شد.
آن روز ما كه شاهد درس صبر آقاي احساني بوديم اصلا نمي دانستيم كه او روزي به جبهه مي رود و بعد از 20 سال پلاك و ا ستخوان هايش برمي گردند!
اتابك يعني زمين خوردن هاي ما، يعني با كتاني هاي ميخي كه ميخ هايشان در رفته بود و ما چقدر سرپنجه مي دويديم تا پاشنه مان سالم بماند!
اتابك يعني هر كوچه 10، 20، 30، 40 شهيد.
چند روز پيش داشتم از همان كوچه هاي مي گذشتم ديدم شهرداري تك تك خانه ها را خريده و دارد طرح نوسازي اش را پياده مي كند!
حميد جان!
من در خانه شما هم آمدم اما در و ديواري از آن نماينده بود. فقط روبه روي خانه تان يك در كوچك از گاراژ مانده بود؛ همان دري كه برنامه بازي ها را روي آن مي چسباندي.
حميدجان!
دفترهايت پيش من است و چه كسي بهتر از من قدر آن ها را مي داند؟
باور كن آن قدر كه دلهره دفترهاي تو را دارم به فكركارت ملي و ملي كارتم نيستم!
تو «حميد محزون» محله ما بودي كه همه از نقاشي ات تعريف مي كردند.
من و تو توي كلاس 3/5 دبستان شهيد مهدي نيكبخت خيابان ذوالفقاري (اتابك) به هم رسيديم.
از ديدن نقاشي هاي تميز و قشنگت همه كيف مي كرديم.
من و تو از يك محله بوديم اما توي دو خيابان و كوچه جدا از هم.
من توي خيابان شاكري (شهيد مسلم خاني) بودم و تو توي كوچه شهيد خوش اخلاق.
حميدجان!
دفترهايت را كه ورق مي زدم. اسم دوستان قديمي ام را ديدم؛ علي رضا، عزيز، حسين، رضا، اكبر، غلام محمد و ...
بازي هاي ما چيزي از جام جهاني كم نداشت!
من و چند تا از بچه هاي خيابان مان هميشه با تيم هاي كوچه شما كري داشتيم و من چقدر خودم را به آب و آتش مي زدم براي گل زدن و آقاي گل شدن! هنوز جاي زخم آن زمين خوردن ها روي زانو و آرنج هايم مانده است.
حميدجان!
چند وقتي است كه شما از محله رفته ايد و تنها دفترهاي تو پيش من مانده اند و با من حرف مي زنند.
كاش مي شد دوباره برمي گشتي و برگه اي را روي در كوچك گاراژ مي چسباندي و خبر مي دادي از بازي هاي گل كوچك؛ بازي هايي كه چيزي از جام جهاني كم نداشت.



مهمان ويژه
محمد عزيزي «نسيم»
روي برگه نوشتم «علي...» و برگه ام را تا كردم. جلوي صندوق شلوغ بود. كمي ايستادم. بچه ها كه كنار رفتند به زور نامه ام را از شكاف صندوق، داخل كردم.
صندوق «محرم راز» كه از اول سال حوصله اش سر رفته بود حالا طوري شده بود كه نامه ها داشتند از دهانش بيرون مي ريختند.
ماجرا از آنجا شروع شد كه آقاي جلوه، مربي تربيتي مان، ديروز بعد از مراسم صبحگاه روي سكوي جايگاه آمد و خبر داد:
«از آنجا كه پنجشنبه اين هفته مهمون ويژه اي داريم، اگه كسي بتونه حدس بزنه كه او كيه، يه سكه بهار آزادي جايزه ...»
ادامه صحبت هاي آقاي جلوه در همهمه بچه ها گم شد.
از زنگ تفريح ديروز تا امروز، بچه ها دسته دسته مي آيند و پاسخشان را در صندوق مي اندازند. همه اميد دارند كه مهمان ويژه را درست حدس زده باشند.
من و بغل دستي ام حميد محمدي، با روشهاي گوناگون و تحقيقات ويژه به اين نتيجه رسيده ايم كه يك شخصيت ورزشي به مدرسه مان مي آيد. علت حدس ما اين است كه چند وقت پيش، مسابقات فوتبال مدرسه مان تمام شد و حتما قرار است براي توزيع جايزه يك بازيكن معروف را دعوت كنند.
تا اينجاي محاسباتمان اميدوار كننده بود، اما مانده بوديم كه به جاي علامت سوال، نام چه كسي را بنويسيم.
زنگ تفريح به حميد گفتم: «من كه فكر مي كنم علي ... بياد.»
حميد گفت: «بابا، اون كه الان داره تو آلمان بازي مي كنه»
گفتم: «نه باباجون، خودم ديروز توي روزنامه خوندم كه براي تمريناي تيم ملي از آلمان اومده.»
بالاخره بعد از كلي مشورت و پايين، بالا كردن نظرياتمان، قرار شد هر دو، اسم او را بنويسيم و هر كداممان كه برنده شديم جايزه را نصف كنيم!
صبح روز پنجشنبه جلوي در مدرسه رسيدم.
جلوي در آب و جارو شده بود، ضربان قلبم امروز تندتر از روزهاي ديگر مي زد.
وارد مدرسه شدم. توي راهرو آقاي حسيني خدمتگزار مدرسه مان را ديدم كه دارد چند دسته گل ميخك را توي سيني مي چيند.
با تعجب به اطرافم نگاه كردم. يك رشته از چراغهاي رنگارنگ مرا به ياد جشنهاي مدرسه مي انداخت.
پيش خودم گفتم: حتما مي خواهند مهمان ويژه را غافلگير كنند و ...»
¤¤¤
قرآن و مناجات كه خوانده شد همه با هم دعاي فرج را زمزمه كرديم. بعد از مراسم صبحگاه آقاي جلوه با يك سبد بزرگ به روي جايگاه آمد و ميكروفون را گرفت و گفت:
«بسم الله الرحمن الرحيم
بچه ها!
خوب مي دونم كه همه منتظريد، منتظر جواب مسابقه»
هيجان در وجود تك تكمان موج مي زند.
هر كسي احساس مي كرد كه الان نامش را به عنوان برنده اعلام خواهند كرد.
آقاي جلوه به سبدي كه روي ميز نشسته بود اشاره كرد و گفت:
«اين سبد پر از جوابهاي گوناگون شماست. هر كدوم از بچه ها، از مهموناي محترمي نام برده بودند؛ اما پاسخ مسابقه هيچكدوم از اينها نبود. امروز ما مهمون ويژه اي داريم كه قراره تا نيم ساعت ديگه به مدرسه برسه. چون مهمون ما آدم بسيار محترمي هستند، لازم دونستيم با شاخه هاي گل به استقبال ايشون بريم.»
همه گيج و مات شده بوديم و مثل بادكنكي كه يك دفعه بادش را خالي كرده باشند به سكه فكر مي كرديم: «سكه بهار آزادي».
ميخكهاي سرخ و سفيد با كمك مبصر كلاسها بين بچه ها پخش شد.
آقاي جلوه روي جايگاه ايستاده بود به صفهايي نگاه مي كرد كه حالا مثل كوچه باغهايي پر از گل شده بودند.
در همين موقع، يك دفعه پنجره پشت جايگاه باز شد و دود سفيدي كه از بويش معلوم شد اسپند است فضاي حياط مدرسه را پر كرد.
آقاي جلوه كه لاي مه اي از دود اسپند ايستاده بود دوباره شروع كرد به صحبت كردن:
«بچه ها! يه لحظه توجه كنيد! به من خبر دادن كه مهمون ما رسيده ولي چون خودش نمي تونه بياد پيش ما، از نماينده هاي پرورشي هر كلاس مي خوام كه به استقبال ايشون برند و ...»
از حرفهاي آقاي جلوه چيز زيادي دستگيرمان نمي شد. توي فكر بودم كه يك دفعه ديدم حميد از كنارم رد شد.
او نماينده پرورش كلاس ما بود. حميد، هم نماينده پرورشي بود و هم يكي از قاريان ممتاز مدرسه.
نماينده ها كه رفتند، همهمه اي حياط مدرسه را پر كرد.
همه از هم سوال مي كردند و از مهمان ويژه مي پرسيدند.
در ميان همهمه بچه ها، در ورودي راهرو به حياط باز شد.
ناگهان سكوت ناباورانه اي همهمه بچه ها را بلعيد.
همه خشكمان زده بود؛ يك تابوت شهيد با چند گل ميخك و نماينده هايي كه با چشماني باران آن را مي آوردند.
آقاي حسيني هم جلوتر از بچه ها سيني اسپند را در دست گرفته بود.
آقاي جلوه ديگر حرف نمي زد و از تكان خوردن شانه هايش معلوم بود كه دارد گريه مي كند.
تابوت مثل قايقي، آرام آرام روي امواج كوچك و بزرگ دستها جلو مي رفت و باران گل و گلاب بود كه مي باريد.
صداي قرآن به گوش مي رسيد. اين صداي آشنا صداي دوستم حميد بود.
بعد از قرائت قرآن، تابوت در جايگاه آرام گرفت.
همه منتظر بوديم كه آقاي جلوه نام اين شهيد را اعلام كند.
آقاي جلوه ميكروفون را از جلو پنجره دفتر برداشت و با صدايي لرزان شروع به صحبت كرد:
«بچه ها اين هم مهمون ويژه ماست. تو اين تابوت يه شهيده؛ يه شهيد گمنام...» ديگر نتوانست ادامه دهد.
همه بچه ها بي اختيار اشك مي ريختند.
نشسته بوديم كه يك دفعه ديدم يكي از بچه ها دارد كتاب هاي كوچكي را بين بچه ها پخش مي كند. يكي از كتاب ها به دست من رسيد. نگاهي به روي جلد آن كردم. با خط سرخي نوشته بود: زيارت عاشورا.
     
   

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTZzRrahJxNZAdNsvrSsBgVq-9RIGkHRRPriUeB0ZBTynPpOqbYzeu8YUk

سلام به علی بن موسی الرضا علیه السلام

یک ساعت پیش علی رضا کاظمی از مشهد زنگ زد و گفت : دارم می رم
زیارت حرم امام رضا علیه السلام
گوشی رو می گیرم روبروی حرم به آقا سلام کن .
 دلم دم غروب بود . با همن حال گفتم :
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
همین که یک نفر ۱۰۰۰ کیلومتر آن طرف تر به یادت باشد
و تو را در زیارتش مهمان کند خیلی ارزش دارد .

(محمد عزيزي نسيم)



دوستان من

كتاب ها مي گويند: نوجواني پلي است بين دنياي كودكي و بزرگسالي. دوست پيدا كردن و دوست داشتن روي پل نوجواني كار حساس و مهمي است.
بعضي از دوستان مي آيند و كنارت مي ايستند و تو را به تماشاي پرواز پرستوها دعوت مي كنند.
بعضي از دوستان كانال خنده هستند آنها تو را سرگرمت مي كنند تا متوجه نشوي كي و چگونه از روي پل عبور كردي.
من از آن دوستاني مي ترسم كه كلنگ شيطنت را برداشته اند تا پل نوجواني را خراب كنند. آيا تو هم از اين جور دوستان ناجور ديده اي؟

محمد عزيزي (نسيم)



سفيد و سياه

روي ديوار كلاسمان يك تابلوي سفيد بود، سفيد سفيد.
توي دست معلم مان يك ماژيك سياه بود؛ سياه سياه.
معلم مان دستش را بالا آورد. در ماژيك را برداشت و روي تابلوي سفيد، يك نقطه سياه گذاشت.
بعد رو به ما كرد و پرسيد:«بچه ها! خوب نگاه كنيد وبگوييد در اين تابلو چه مي بينيد؟»
- يك جزيره.
- كره زمين.
- يك آدم.
- يك استخر.
-يك ...
همه گفتيم و آن نقطه سياه را به آن چه كه دلمان مي خواست ترجمه كرديم. بعد از ما نوبت معلم مان شد اوگفت: «بچه ها! شما چيزهاي جالبي ديده ايد اما چرا هيچ كدام اين همه سفيدي اطراف نقطه سياه را نديديد؟»

محمد عزيزي(نسيم)



یک سلام ساده بر
سفره های مختصر
سفره های کوچکی که اهل آن
پای مرغ می خورند
یا که گل کلم
سرخ می کنند
جای مرغ می خورند
آه ،ای مسافر مغازه ی بزرگ شهر
ای که چند ساعت ديگر
سال روز لحظه ی طلوع توست
طعم کیک های خامه ای
نوش جان ولی
لطف کن
لحظه ی عبور از کنار تپه ی زباله ها
شمع کوچکی بکار
پیش خرده شیشه ها
تا که دست کودکان کاغذی
کودکان آهن وپلاستیک
در امان بماند از
نیش خرده شیشه ها.

محمد عزيزي نسيم



يه شاگرد

سلام آقای عزیزی
من یکی‌ از شاگرد‌های شما بودم
شما معلم پرورشی من بودین
مدرسه ادب دوست
یادش بخیر
خوب،بد،زود،دير،شيرين يا تلخ گذشت
من از شما آیت الکرسی یاد گرفتم
اما هیچوقت بدردم نخورد
آقای عزیزی اگر بازم معلم شدید، یا هنوزم معلم هستید دیگه بهشون آیت الکرسی یاد ندید
به دردشون نمیخوره
عوضش رو تخته سیاه بجای بسم الله الرحمن الرحيم با یه عالمه ٔگل و بوته، بنویسین زندگی‌ درد داره
اگه بتونین همین رو به دانش آموزاتون یاد بدین حق معلّمی رو ادا کردین
جواب سلام
دوست قدیمی ام !
ما آیت الکرسی را حفظ کردیم تا حفظ شویم .
ما حفظ کردیم تا دوای حقیقی درد هایمان را پیداکنیم.
راستی آن روزها یادم رفت به شما بگویم که
یکی از آداب نامه نگاری نوشتن نام و نام خانوادگی است !
هر کجا هستی موفق باشی .
دوست تو : محمد عزیزی (نسیم)



يک يادگارى تقديم به دوستان مهربان نشريه بچه هاى مسجد شکوفه ها در شب

نصف شب است.
دارد آرام آرام، برف می بارد.
اتاق ساکت است و خاموش.
فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری به گوش می رسدو صدای نفس کشیدنهای برادرانم در خواب. شب آمده و با سکوتش، محله را آرام کرده است.
محله زیر لحاف سفیدی از برف- که هر لحظه ضخیم تر می شود- در خواب فرو رفته است، ولی من بیدارم.
شماره جدید نشریه در مسجدالرضا(ع) چاپ شده است.
الان برگه هایش در کنار رختخوابم است اما هنوز منگنه نخورده است.
از جا بلند می شوم و پشت پنجره می روم.
از پشت شیشه های بخار گرفته پنجره به دانه های نرم و سبک برف نگاه می کنم. دانه های برف جلوی نور چراغ برق روشنتر می شوند.
ناگهان به یاد انتظار تو می افتم. بی اختیار به طرف چوب رخت می روم و شلوار مدرسه ام را پایم می کنم. برگه ها را برمی دارم و از خانه می زنم بیرون. به خیابان که می رسم می ایستم.
برف همچنان می بارد.
درخت کوچک جلوی قنادی پر از شکوفه برف شده است.
کامیونی با سرعت می آید و از کنارم رد می شود و کمی برف آب شده را به شلوارم می پاشد. برگه های نشریه را محکم توی دستم گرفته ام. برف برای انگشتهای سرد و لاغرم دستکش سفیدی می بافد. راهم را به طرف خانه شما کج می کنم، به کوچه شما می رسم. چرا غ سر کوچه تان روشن است و دانه های برف زیرنور آن روشنتر. وارد کوچه می شوم. کم کم به در خانه شما نزدیک می شوم. درخت نارنجتان با میوه های نارنجی پررنگش سر و روی برفی اش را از دیوار خانه تان بیرون آورده.
جلوی در آبی رنگ خانه تان می نشینم تا صفحه های مجله را برایت آماده کنم. شاید تو الان داری خواب می بینی که مجله چاپ شده و اسم تو را هم چاپ کرده است. کاش از خواب بیدار می شدی می آمدی دم در و به من کمک می کردی، تا صفحات نشریه را آماده کنم. برف همچنان می بارد. دانه های برف درشت تر شده است. من جلوی خانه شما نشسته ام و دارم مجله را برایت آماده می کنم. 8 برگه مجله را به ترتیب روی هم می گذارم . تازه یادم می افتد که سوزن منگنه را نیاورده ام. سریع از جایم بلند می شوم و به طرف خانه می دوم. برگه ها جلوی خانه شما مانده است. با کلیدم زود در خانه مان را باز می کنم و می روم توی اتاق و منگنه را برمی دارم و باز ازخانه می آیم بیرون. با این برفی که دارد می بارد فردا مدارس تعطیل می شود. از خیابان می گذرم. به کوچه می رسم و بعد به طرف خانه شما به راه می افتم. از دور می بینم که جلوی در خانه تان برفها بیشتر جمع شده اند.
برف را از روی برگه های نشریه کنار می زنم و حالا آماده منگنه زدن نشریه هستم. با دستگاه کوچک منگنه آنها را روی پایم به هم می دوزم. سوزن منگنه در پایم فرو می رود اما دردی احساس نمی کنم. اولین نشریه آماده شده است. این نشریه برای توست. اصلا باید این نشریه را به تو هدیه بدهم چون تو همیشه سراغ آن را می گرفتی . حالا بیا و نشریه ات را بگیر. نمی دانم چکار کنم؟ دلم می خواهد پرواز کنم و به شهر خواب تو بیایم و نشریه ات را به دستت بدهم. دلم می خواهد... برگه ها را در دستم گرفته ام. برف می بارد.
چشمهای من به در خانه شما دوخته شده است. کم کم پلکهایم سنگین می شود. با صدای آشنای اذان صبح از خواب بیدار می شوم. صدای پایی می شنوم. خدایا! آیا درست می شنوم. آری، این صدای پا از حیاط خانه شماست. من مطمئن هستم که تو بیدار شده ای تا نماز بخوانی. می خواهم صدایت کنم،اما زبانم بند آمده است. نوک بینی ام تیر می کشد .کم کم یخ بغضم آب می شود و شانه هایم می لرزد. آرام آرام گریه می کنم. صدای ذکر گفتن تو به گوش می رسد. توی مسجد هم که وضو می گیری این ذکر را می خوانی.
«اللهم اجعلنی من التوابین واجعلنی من المتطهرین»
خداوندا قرار بده مرا از توبه کنندگان و قرار بده مرا از پاکیزگان.
می خواهم در بزنم.اما دستهای یخ زده ام پر از برگه های نشریه است.
مثل اینکه دیگر وضویت تمام شده است. ناگهان احساس می کنم صدای قدمهایت نزدیکتر می شود. تو داری به طرف در می آیی؟! حتماً می خواهی به مسجد بروی.
دستپاچه می شوم. جلوی در خانه تان نشریه از دستم می افتد. به طرف سرکوچه می دوم و از پشت تیر چراغ برق نگاهت می کنم.
از خانه بیرون می آیی- لباس سفیدت را به تن داری- یک دفعه می ایستی و خم می شوی و با تعجب نشریه را از جلوی پایت برمی داری.
دلم تند تند می زند و چشمهایم تار می شود. سرت را که از روی مجله برمی داری به کوچه نگاه می کنی.

جای پاهایی برهنه روی برفها نقش بسته است.

محمد عزیزی (نسیم)
74.8.15 ساعت 12.12شب

هزار آفرين

روز سیزدهم فروردین ماه بود و حوصله ی همه مان سر رفته بود .

توی حیاط نتوانستیم بازی کنیم چون توپ بادی مان به شیشه خورد و نزدک بود  آن را بشکند اما لامپ دویست شکست

و بابا جون کمی عصبانی شد .

دنبال جایی برای بازی می گشتیم . آمدیم بیرون و چشممان خورد به خرابه های خانه های مردم اتابک.

بچه ها هم آمدند و بازی زیبایشان آغاز شد . خانه سازی ، نقاشی و ....

به راستی خلاقیت کودکانمان در کجا شکوفا خواهد شد؟



يك سوال يك جواب

در دوران کودکی و نوجوانی ام عاشق توپ بودم . ۱۰ ، ۱۵ سال دنبالش دویدم

و آخر به استادیم مدرسه رسیدم .

آن روزها بیشتر بچه محله ها پرسپولیسی بودند. من هم بی انکه بدانم چرا ، شدم طرفدار قرمزته!

چند سال در باشگاه های نوجوانان و جوانان تهران بازی کردم و ....

***

حالا که معلم شده ام شاگردانم جلویم را می گیرند و می پرسند: 

آقا  قرمزته یا آبیته؟ 

من هم برای این  سوال یک پاسخ شاعرانه آماده کرده ام :

رنگین کمانته!



دلم گرفته است 

دلم شبیه تپه های مه گرفته است

بیا رفیق آشنا

صدا بزن مرا 

بگو :نسیم من بیا !



ورزشگاه

با دستور رئیس جمهور؛
مشکلات مجموعه ورزشی شهید باباخانی و محله اتابک برطرف شد
مشکلات ورزشی محله اتابک و مجموعه ورزشی شهید باباخانی تهران با مساعدت رئیس جمهور و پیگیری دستگاههای ذیربط برطرف شد .

به گزارش خبرگزاری مهر، درپی دستور رئیس جمهور درخصوص بررسی وحل مشکلات ورزشی محله اتابک و مجموعه ورزشی شهید باباخانی شهرتهران، درجلسه ای با حضورنمایندگان ریاست جمهوری، تربیت بدنی، شهرداری تهران ونمایندگان اهالی محل، این مسئله به نفع جوانان و اهالی مرتفع شد.

دکترسعیدلومعاون اجرایی رئیس جمهور در این باره تصریح کرد: نمایندگان این معاونت ظرف 24 ساعت ضمن بازدید ازمحل و گفتگوبا اهالی درنشست مشترکی با نمایندگان تربیت بدنی، شهرداری تهران و اهالی با بررسی راهکارهای ممکن، مشکلات مطروحه در برنامه دوربین خبرساز شبکه 6 سیما را حل کردند.

وی افزود: مقررشد شرکت ورزشی به نمایندگی ازشهرداری تهران، مجموعه ورزشی شهید باباخانی و زمین های ورزشی را از بهره بردار(باشگاه کوثر) تحویل گرفته و ظرف مدت دوماه پس ازساماندهی و آماده سازی به صورت رایگان دراختیارجوانان و اهالی این محله قرار دهد.

دکترسعیدلو افزود: همچنین مقررشد شرکت ورزشی شهرداری پس از آماده سازی مجموعه ورزشی شهید باباخانی از اعضای شورای ورزشی محله اتابک نیز در اداره و مدیریت آن مجموعه استفاده کند. منبع :خبر گزای مهر              

لازم به ذکر است که آقای مهدی احمدپور (مربی نام آشنای  فوتبال کشور) به عنوان مسئول مجموعه ی شهید باباخانی منسوب شده اند .                           

این خبر یعنی آزادی زمین باباخانی و شادی هزاران کودک ، نوجوان وجوان جنوب شهری

وبلاگ بچه های مسجد به سهم خود از تصمیم ریاست محترم جمهور و عوامل برنامه ی موثر دوربین خبرساز شبکه ی ۶ قدردانی می نماید.



حجت جان ! سلام
یادت می یاد وقتی نوجوان بودی  چقدر ساده نگاهم می کردی آن چشم ها شبیه چشم های الان  داداش مجیدت بود.
دلم می خواهد سرم را روی بالش رویا هایم  بگذارم و یکباره خودم را در باغ دهه ی هفتاد ببینم .
بگذار به دیوانگی ام بخندند . بگذار بگویند بی کلاس بگذار ...
من کاری با این حرف ها ندارم من دنبال روز های گم شده ام می گردم . کاش می شد از مغازه های شهر ذره ای خاطرات خوب را خرید .   



زرنگي

امروز داشتم به زرنگی فکر می کردم .


قدیم توی مهمانی ها بزرگتر ها وقتی حرف هایشان ته می کشید.

 بچه ها را باهم مقایسه می کردند .

 این مقایسه ها مرا رنج می داد .

من از نوع نگاه دیگران ناراحت بودم .

کلمه ای که در بیشتر مواقع بر سر زبان ها می افتاد واژه ی "زرنگی"

بود.این بچه زرنگ تر از آن است !

امروز در همه جا می بینم که این واژه هنوز بر سر زبان هاست . به راستی زرنگ واقعی کیست ؟

در جایی خواندم که از رسول مهربان اسلام- که درود خدا بر او باد – پرسیدند:" زیرک ترین مومنان کیست ؟" آن حضرت جواب دادند :"کسی که در این دنیا  بیشتربه یاد آن دنیایش باشد."

محمد عزيزي (نسيم)



برگزيدگان سلام بچه ها و پوپك

امروز بعد از مدت ها باز فرصتی پیش آمد تا به وبلاگم سری بزنم .

امروز ساعت ۳ بعد از ظهر در ساختمان مجلات رشد میهمان دهمین جشنواره ی انتخاب کتاب سال سلام بچه ها و پوپک بودم .

کتاب من هم در این جشنواره شرکت کرده بود ولی رتبه ای نیاورد .

امیدوارم وظایفم را در زندگی ادبی ومعلمی ام فراموش نکنم .



دوستان بچه های مسجد !

آقایان مهدی نور علیشاهی -حجت عزیزی و عبدالحکیم بهار !

سلام بر نارون ، همین نزدیکی ها و بچه های دریا !

از اینکه مرتب به من سر می زنید از شما سپاسگزارم  .

در حال حاضر اسیر  روزهای آغازین سرما خوردگی ام .

چند روز دیگر باید از خانه مان خدا حافظی کنیم و آن را به دست شهر داری بسپاریم تا برای طرح نوسازی تخریبش کند!

چند وقتی است که دارم  دنبال خانه ی رهن و اجاره ای می گردم . در بهشت زهرا (س) جمله ای از علی علیه السلام دیدم که تکانم داد: نصیب هر کسی از زمین به اندازه ی طول وعرض قامت اوست . نهج البلاغه ـ خطبه ی ۸۲



چند سال پیش که به نمایشگاه مطبوعات رفته بودم . 

به غرفه ی مجله ی کودک مسلمان بلوچ که رسیدم ، ایستادم .

دلم می خواست از بچه های خوب و خونگرم جنوبی بیشتر بدانم .

دفتر یادگاری مجله را برداشتم و چند جمله ای نوشتم .

داشتم از غرفه دور می شدم که جوان لاغر اندامی با لباس ساده و بلند بلوچی جلویم را گرفت 

وگفت:" شما محمد عزیزی (نسیم ) هستید؟ "

من که جا خورده بودم با خوشحالی گفتم :"بله!شما مرا از کجا می شناسید؟"

آن جوان که بعد فهمیدم نامش عبدالحکیم بهار با تخلص" آشنا"ست

ادامه داد من شعر های شما را در مجله ها ی کودک و نوجوان می خوانم  بعد شروع کرد یکی از 

شعر هایم را که در کیهان بچه ها چاپ شده بود را برایم خواند :

من در دل تنگ غروب 

رو سوی دریا می کنم 

با موج هایش در دلم

 آهسته نجوا می کنم ...

حکیم گفت : "من این شعر را هنگام رفتن به دریا می خوانم ."

***

الان که چند سال از آن روز گذشته است

خوشحالم که دوست مهربانم در دو قدمی من خانه دارد خانه ای که نامش" بچه های دریا"ست 

راستی چقدر نزدیکند بچه های مسجد به بچه های دریا!

محمد عزيزي نسيم




این نشانه ی نشریه ی "بچه های مسجد" است

که حدود ده سال پیش توسط هنرمند گرامی آقای جعفر نظر بیگی طراحی شد.




روی جلد نشریه ی شماره ی مرداد ماه  ۱۳۷۷

طرح روی جلد : مهدی رضائیان

دوستان بچه ها ی مسجد

درود بر شما

می دانم که صدای سلام من لابلای هیاهوی وبلاگ و وب سایت ها ی بزرگ وکوچک، گم می شود .

اما باز می نویسم تا دوستان مهربانم لا اقل بدانند که هنوز هم یکی هست که دلش برای مسجد می تپد .

با این که سال ها از انتشار نشریه ی "بچه های مسجد " می گذرد اما من مثل بچه ای که راه خانه شان را گم کرده است

دارم سراغ دیروز های باصفایم را می گیرم . 

به راستی چه کسی دست کوچک مرا خواهد گرفت ؟

مهدی های نشریه کجایید که محمد دلش برای دیدنتان یک ذره شده است ؟



 "بچه های مسجد " برگزار می کند: 

صمیمانه با گل محمدی  

عیدی روز مبعث = یک جمله ی صمیمی از طرف شما 

 تقدیم به رسو ل مهربانی ها 



غار حرا

حراء نام کوهی است در شمال شرقی مکه که حدود 5/4 کیلومتر با این شهر فاصله دارد.
img/daneshnameh_up/a/a8/Makeh68.jpg

در کوه حراء غاری است که عبادتگاه پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیش از بعثت بوده است. پیامبر سالی یک ماه در آن غار به عبادت خدا می‌پرداخت و پس از پایان ماه، ابتدا به کنار کعبه می‌رفت و هفت بار یا بیشتر طواف می‌کرد، آنگاه به خانه بازمی‌گشت.
پس از سال‌ها عبادت، سرانجام جبرئیل به دستور خداوند اولین آیات قرآن ( آیه‌های نخست سوره علق ) را در این غار بر او نازل کرد.
کوه حراء که به آن «جبل النور»، «جبل القرآن» و «جبل الاسلام» نیز می‌گویند از مهم‌ترین و متبرک‌ترین نقاط مکه و از آثار مذهبی و مقدس باقیمانده از عصر رسالت به شمار می‌رود و بسیاری از مسلمانان در ایام حج و عمره، به زیارت غار حرا می‌روند.

 

منبع:http://daneshnameh.roshd.ir




دلم گرفته بچه های مسجد
برای بچه ها، برای مسجد
چرا به گوش من نمی رسد باز
صدا ،صدای آشنای مسجد ...
یادش بخیر !
انگار همین دیروز بود که با حسین کرامتی ،نشریه ی "بچه های مسجد" را راه اندازی کردیم ،
بهمن ماه ۱۳۷۲ ،در مسجد امام رضا علیه السلام .
امروز به دور و برم نگاه می کنم  اما از دوستان قدیمی ام خبری نیست .
وارد مسجد می شوم نصیحت دوستانم آزارم می دهد :"برو به خودت برس ،از این مسجد چیزی برات در نمیاد!"
اما من فکر می کنم از این مسجد خیلی چیزها در میاد :مهندس کرامتی ،مدیر عاقلی نژاد ،روان شناس بیگی ،دکتر شعبانی ،روزنامه نگار نور علیشاهی+نوایی،گرافیست حجت عزیزی(محراب)،مترجم باقری جبلی ،کاریکاتوریست رضاییان+رفیعی،تصویرگر سید میثم ،معلم ثابتی+محمدی +بهادری +مخترع برادران متقیان ،مربی درجه یک  عباس صادقی نیک +مهدی احمد پور +علی نیکبخت، و...



گزارش تخلف
بعدی