گزارش ها

گذري و نظري بر نخستين نمايشگاه هنرهاي دستي

سلام ماه بي بي

http://img.tebyan.net/big/1390/03/20110606144716787_18.jpg

http://img.tebyan.net/big/1390/03/20110606144716881_19.jpg


محمد عزيزي (نسيم)
در يكي از روزهاي معمولي ام كه چشم به صفحه تلويزيون دوخته بودم، از اتفاق جالبي خبردار شدم؛ اولين نمايشگاه صنايع دستي. با ديدن غرفه هاي جالب استان هاي مختلف، دلم پر زد براي رفتن به نمايشگاه. روزها گذشت و در آخرين روز نمايشگاه كه جمعه بود فرصتي پيدا كردم تا راهي شوم. دم عصر بود كه به مصلي رسيدم. ماشين هاي «ون» مي رسيدند و صف بازديدكنندگان را كوتاه مي كردند و آنها را به نزديكي هاي نمايشگاه مي بردند.
بيرون نمايشگاه چند چادر سياه شبيه چادر عشاير با پختن نان و غذاهاي محلي از بازديدكنندگان پذيرايي مي كردند.

جلوي در ورودي برگه راهنما را مي گيرم ولي چيز زيادي دستگيرم نمي شود؛ اشاره كلي به نام استان ها و نام نبردن از انواع محصولات آنها باعث شده بود كه بازديدكنندگان كمي سردرگم شوند. من هم در شبستان هاي مصلي روان شدم و جلوي هر غرفه اي كه برايم چيزي جديد و جالب داشت ايستادم.

http://img.tebyan.net/big/1390/03/20110606144717631_29.jpg

تنوع محصولات نمايشگاه صنايع دستي آن قدر زياد بود كه دلم مي خواست جلوي هر تابلو ساعت ها بايستم و به زيبايي هايشان چشم بدوزم؛ زيبايي هايي كه نمي توان با يك نظر و گذر پيدايشان كرد. وقتي چشم هاي استاد نوروزي روزها به دنبال گل و گياه هاي ريز صحرايي بوده تا تابلوي سه بعدي جنگلي اش كامل شود، و بعد از پيدا كردن آنها دست هايش 55 روز روي تابلو كار كرده اند و تو مي خواهي به راحتي در پنج دقيقه كه نه در پنج ثانيه همه قشنگي هاي تابلو را پيدا كني. براي همين است كه من مي گويم دلم مي خواهد ساعت ها جلوي هر تابلوي جالبي بايستم تا حاصل زحمت روزها، ماه ها و سال ها را به تماشا بنشينم. هر غرفه اي حال و هواي خودش را دارد. در غرفه چابهار پسر نوجواني با لهجه محلي اش قيمت ها را مي گويد: اين آويز 65 تومنه، حالا چون شماييد مي شه. 60 تومن اين يكي 55 تومنه، حالا چون شماييد مي شه. 50 تومن. اين يكي...
و من خيره مي شوم به آويزهايي كه از گوش ماهي درست شده اند؛ گوش ماهي هايي كه از آنها صداي دريا به گوش مي رسد.
در غرفه نايين اصفهان به تماشاي هنر عبابافي مي روم. تا الآن فكر مي كردم پارچه همه عباها را با دستگاه هاي صنعتي مي بافند اما وقتي جلوتر مي روم رشته هاي ريز را مي بينم كه با دست هاي هنرمند جوان ناييني چگونه پارچه عبا را تشكيل مي دهند. از او مي پرسم قيمت عباي دست بافت چند است و او مي گويد: 125 هزار تومان. بعد توضيح مي دهد كه هر چه از عمر اين عباي ضخيم مي گذرد آن براي استفاده بهتر مي شود. اين عبا براي فصل زمستان در مناطق سردسير است.
جلوي غرفه ميزي است كه روي آن كيف و جامدادي و... توجه ام را جلب مي كند. جنس محكم نخ ها كه از پشم گوسفند تهيه شده و با پوست انار به زيبايي رنگ آميزي شده مرا تشويق مي كند كه يك جامدادي بخرم. آن را با هزار تومان تخفيف مي خرم پنج هزار تومان.
راه مي افتم و از دالان هايي پر از آرامش و ذوق مي گذرم. خوبي غرفه هاي اين نمايشگاه در اين است كه غرفه داران خود هنرمندند و خيلي هايشان به جاي حرف زدن با زبان با دست هايشان سخن مي گويند.
از غرفه ها مي گذرم و يك دفعه جلوي غرفه خراسان جنوبي مي ايستم. مردي ميان سال با لباس هاي محلي كنار كوره آهنگري ايستاده است. جلويش روي طنابي مثل بند رخت، زنگوله هاي بزرگ و كوچك آويزان شده و هر كسي از راه مي رسد دستي به زنگوله ها مي زند و از صداي «دالانگ...» آن لذت مي برد! دلم مي خواهد زنگوله اي بخرم و به مدرسه ببرم؛ زنگوله اي به جاي صداي زنگ هاي ديجيتالي!
نگاهي به قيمت زنگوله ها مي كنم جفتي 35 هزار تومان آنجاست كه احساس مي كنم زنگوله ها برق دارند! بالاي غرفه نوشته شده است. چلنگري.¤
كمي كه مي ايستم تعداد بازديدكنندگان بيشتر مي شود. مرد آهنگر، دم جلوي كوره اش را چند بار بالا و پايين مي برد و وسايل خرده ريز توي كوره مثل زغال گل مي اندازد بعد با انبردست آن را برمي دارد و روي سندان مي گذارد و با پتك روي آن مي كوبد. مردم صف ايستاده اند براي خريدن وسايل ريز آهني ميخ بزرگ، نعل اسب، ميله كوچك آهني و...
كنجكاو كه مي شوم از آهنگر مي پرسم: «اين ها را به چي مي خرند؟» و او جواب مي دهد: «مي اندازند توي غذا!». تازه مي فهمم كه آهن هم براي بدن لازم است و يكي از راه هاي جذب آهن، انداختن وسايل آهني داخل غذاست.
از غرفه چلنگري مي گذرم. نمي دانم دنبال چه چيزي هستم اما احساس مي كنم گمشده اي دارم؛ گمشده اي كه شايد بتوانم لابه لاي اين همه صنايع دستي پيدايش كنم.
كمي كه فكر مي كنم مي بينم دلم يك «سوتك گلي» مي خواهد. از غرفه سفال گري همدان كه مي پرسم جوان غرفه دار مي گويد: من اصلا تا حال نديده امش!
اول برايم عجيب است كه يك سفالگر سوتك را نديده باشد اما وقتي به گلدان هاي ظريف و گران قيمت غرفه كه نگاه مي كنم متوجه مي شوم كه نبايد از اينجا سؤال مي كردم!
آخر توي اين همه سفال هاي گران بها ديگر كدام سفالگر است كه بيايد بنشيند براي بچه ها سوتك گلي ارزان قيمت درست كند!
مي روم و مي روم تا اين كه مي رسم به غرفه شاهرود از استان سمنان. اول مي روم سراغ پارچه هاي سفيدي كه رويشان با كامواهاي رنگا رنگ و روشن گلدوزي شده است. من به دنبال پارچه اي بودم كه توي تلويزيون روي ديوار يكي از غرفه ها ديدم. دستمال بزرگي بود پر از انارهاي قرمز.
حالا توي غرفه شاهرود چشم هاي من دنبال انار مي گشتند. وقتي پيدايشان نكردم كمي نااميد شدم. خواستم راهم را بگيرم و مثل بقيه مردم راه بيفتيم و فقط نگاه كنم، اما چيزي مرا نگه داشته بود. كمي كه با خودم صميمي تر شد تازه فهميدم اينجا بوي مادربزرگم را مي دهد؛ مادربزرگي كه اهل گرمسار بود و گرمسار و شاهرود هر دو از شهرهاي استان سمنان بودند.
از مادر بزرگي كه مرا به ياد مادر بزرگم انداخته بود تشكر كردم و كمي جلوتر يك مادر مهربان شاهرودي را ديدم. رو ميزش پارچه اي سفيد توجه ام را جلب كرد. جلوتر رفتم. دست به پارچه كشيدم نرم بود و آرامش بخش.
- مادر اين پارچه متقاله يا كتان؟
- اين پارچه كرباسه پسرم.
مي ايستم و گوش مي كنم به حكايت بافتن اين پارچه دوست داشتني از زبان ماه بي بي. با اين كه متري پنج هزار تومان است اما دو متر و نيم مي خرم براي نان تازه توي آن. چه سفره ساده و قشنگي مي شود، سفره اي كه سفري داشته به رنج دست هاي ماه بي بي. او مي گويد من جوان تر كه بودم اين پارچه را بافته ام.
باز راه مي افتم و از غرفه ها عبور مي كنم.
دم غروب است. بوي نان تازه در فضاي بيرون از شبستان پيچيده.
مردم توي صف نان داغ محلي ايستاده اند و منتظرند حاصل دست ماه بي بي ها از تنور بيرون بيايد.
راه مي افتم دلم براي روستايمان تنگ مي شود، براي مادربزرگ و دست هاي مهربانش كه برايمان فطير مي پخت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

¤ چلنگر: آهنگري كه شغلش ساختن خرده ريزهاي آهني مثل قفل، چفت، نعل، سيخ و... مي باشد.

http://img.tebyan.net/big/1390/03/20110606144714819_03.jpg





گزارشي از اولين همايش اعضاي ادبي و هنري (يكشنبه سوم مرداد ماه 89)

مهماني مدرسه

محمد عزيزي (نسيم)
بالاخره امروز آمدند، آنهايي كه منتظرشان بودم. بچه هاي مدرسه را مي گويم. صبح روز يكشنبه ساعت 10 صبح سالن كنفرانس كيهان با حضور مهمانان صفحه مدرسه پر از شور و شوق شد.
آقاي اميرحسين فردي (مديرمسئول كيهان بچه ها و دبير سرويس ادب و هنر) با لبخند وارد مي شود و بعد از خيرمقدم من براي بچه ها صحبت مي كند. آقاي فردي از اصالت يك نويسنده صحبت مي كند و اين كه ما انقلاب كرده ايم كه خودمان باشيم نه اين كه از اصالت و فرهنگ ارزشمندمان فرار كنيم.
وقتي داستان نويسي در يكي از روستاها دست به قلم مي برد بايد طوري بنويسد كه داستانش بوي روستا و اصالتش را بدهد نه اينكه از بيان ويژگي هاي بومي و فرهنگي اش خجالت بكشد. غرب دنبال اين است كه ما را از خودمان بي خود كند. ما به عنوان نويسنده بايد هم خودمان بيدار باشيم و هم ديگران را به بيداري دعوت كنيم.
بعد از صحبت هاي آقاي فردي نوبت من مي شود كه كمي از صفحه مدرسه بگويم. وقتي از صفحه مدرسه حرف مي زنم و اين كه گاهي تنها مي شوم و...
«محمد حيدري» كه از قم آمده است مي گويد: وقتي خط مشي اصلي صفحه مشخص نباشد ما نمي توانيم شاهد شكوفايي قلم ها باشيم.
بعد از نسل سه مي گويم و اين كه مي توانيد با اين صفحه هم همكاري كنيد همينطور صفحه ادب و هنر كه مي تواند جاي خوبي براي آثار برگزيده باشد.
بعد از پرسش و پاسخ نوبت به بازديد از بخش هاي موسسه مي رسد اول مي رويم تحريريه روزنامه كيهان و با بخش هاي مختلف بيشتر آشنا مي شويم.
در اتاق سردبيري حاج آقا معلي (عضو شوراي سردبيري) بچه ها را با وظايف شورا آشنا مي كند و درباره انتخاب تيتر اول روزنامه صحبت مي كند. بعد از بازديد از قسمت هاي طبقه بالا، به بخش هاي فني مي رويم كه در طبقات پايين قرار دارد.
وارد اتاق رتوش مي شويم و آقاي «روشن» با نشان دادن صفحات مخصوص از اهميت و دقت كارشان مي گويد. آقاي «شيخ لر» ما را به بخش رتاتيو مي برد و مراحل بعد از رتوش را در اتاق هاي فني و چاپ خانه نشانمان مي دهد.
بچه ها از ديدن دستگاه هاي بزرگ چاپ تعجب كرده اند و به توضيحات مسئولين فني با دقت گوش مي دهند.
بعد از بازديد به اتاق كنفرانس برمي گرديم. قرار است هدايايمان را از دست آقاي شريعتمداري بگيرند. حاج آقا مي آيند و بچه ها با صلواتي به استقبال صحبت هاي ايشان مي روند.
شريعتمداري با صميميت به اعضاي صفحه مدرسه خوش آمد گفته آنها را به قدر دانستن لحظه ها، مطالعه و نوشتن تشويق مي كنند.
حاج آقا مي گويند: خوب نوشتن ضرورت دارد، هم در كارهاي مطبوعاتي مفيد است، هم در عرصه هاي تخصصي كه در آينده با آنها روبرو خواهيم بود. وقتي خوب بنويسيم مي توانيم افكارمان را به خوبي انتقال دهيم.
با اذان ظهر صحبت هاي مديرمسئول كيهان، تمام مي شود و بچه ها هدايايشان را از دست ايشان مي گيرند.
نماز و ناهار دو برنامه پاياني اين همايش است. بچه ها بعد از ناهار در سالن كنفرانس جمع مي شوند و با همديگر خداحافظي مي كنند.
هديه
يك روز قبل از همايش نزديك به سه ساعت گشتيم تا هديه مناسبي براي بچه هاي مدرسه بخريم. در دقايق آخر گردش مان به گالري يك هنرمند رسيديم. هنر زيباي آبگينه خانم خانلرخاني ما را جذب كرد و وقتي قيمت روي ظروف را ديديم خواستيم برگرديم كه تخفيف اين خانم هنرمند خوشحالمان كرد. كادوي هدايا در همان جا انجام شد و ساعت 10 شب هدايا با آژانس به منزل ما رسيد تا براي فردا آنها را به همايش ببرم.
انتخاب ما جاقلمي هاي شيشه اي بود كه اميدوارم دوستان هنرمندمان به عنوان يادگاري نگه دارش باشند. در كنار جاقلمي يك دفترچه ي كوچك هم به دوستان داده شد تا بگوييم كه بچه ها دوستتان داريم.
سوغاتي
محمد حيدري از قم و محيا ايرجي از شهريار دوستاني بودند كه برايمان سوغاتي آورده بودند. محمدآقا سوهان مغزدار آورده بود و خانم ايرجي يك بسته مهر قشنگ از كربلا.
از سوغاتي اين دوستان مهربان ممنونيم.
ناهار
چند روز قبل از همايش كه نامه هماهنگي را نوشتم فكر مي كردم روز يكشنبه چون نزديك نيمه شعبان است، موسسه يك ناهار مخصوص خواهد داشت ناهاري مثل جوجه كباب يا... اما وقتي شب قبل از همايش باخبر شديم كه ناهار ماكاروني است كمي نگران شدم و پيش خودم گفتم: حيف شد شايد بچه ها براي ناهار نمانند.
روز همايش وقتي به بچه ها گفتم كه ناهار ماكاروني و سيب زميني است، خيلي ها خنده شان گرفت و اين نگراني مرا بيشتر كرد. اما وقتي موقع ناهار شد و گفتيم: كي براي ناهار مي ماند؟ به غير از يكي دو نفر همه ماندند!
به اين مي گويند آخر معرفت و مرام!
ليوان
موقع رفتن به سمت غذاخوري ليوان يكي از دختر خانم ها افتاد و خرد خاكشير شد! بچه ها ايستادند و من كه نگراني آنها را ديدم با خونسردي گفتم: «نزديك بود بشكند!» بعد بچه ها با لبخند براي صرف ناهار رفتند.
سوال هاي جالب
در پرسش و پاسخ هاي بچه ها در حضور حاج آقا شريعتمداري نكته هاي جالبي موج مي زد:
- چرا كيفيت چاپ كيهان ضعيف است؟
- چرا از دولت كمك نمي گيريد؟
- چرا بعضي وقت ها صفحه مدرسه نصفه چاپ مي شود؟
- و...
حاج آقا شريعتمداري در جواب سوال ها ضمن تاييد نكته هاي بچه ها گفتند: ما هم دلمان مي خواهد كيفيت چاپ روزنامه و مجلاتمان را بهتر كنيم. اما در حال حاضر امكاناتش را نداريم.
روزنامه ها سه دسته هستند. دسته اول روزنامه هاي دولتي كه يا مستقيما از دولت بودجه مي گيرند يا متعلق به مركزي هستند كه بودجه دولتي دارد و از آن بودجه اداره مي شوند. گروه دوم روزنامه هاي حزبي هستند كه به يك حزب يا جناح سياسي وابسته اند و از طريق همان حزب و گروه سياسي اداره مي شوند و دسته سوم روزنامه هايي مثل كيهان است كه نه دولتي است و نه حزبي و تنها بايد به درآمدهاي خودش كه معمولا اندك و ناكافي است تكيه داشته باشد.
دستگاه چاپ مناسب و مورد نياز ما 40ميليون يورو قيمت دارد!
ما روزنامه اي هستيم كه بايد خودمان تلاش كنيم و روي پاي خودمان بايستيم.
اميدواريم در آينده بتوانيم نواقص كارمان را برطرف كرده و بهتر از گذشته خدمت كنيم.
عكس يادگاري
بعد از رفتن خانم ها، آقا پسرهايي كه مانده بودند شروع كردن با گوشي هاي همراهشان عكس بگيرند. چند عكس با گوشي محمد حيدري و جلال فيروزي گرفتيم تا اين لحظه زيبا در چشم تاريخ ثبت شود.
توسل
آقاي شريعتمداري در پايان صحبت هايشان گفتند:
نكته اي دارم كه اگر نگويم ناشكري كرده ام و آن اين است كه ما از آغاز كارمان توسل كرديم به بانوي دو عالم حضرت فاطمه سلام الله عليها و ايشان در تمام پيچ و خم هاي روزگار ما را ياري داده اند.
مسافران مدرسه
بيشتر مهمانان ما از مناطق مختلف تهران بودند و سه نفر هم از شهرهاي ديگر آمده بودند. اين دوستان عبارت بودند از:
جلال فيروزي از ساوه، محمد حيدري از قم و محيا ايرجي از شهريار.
اسامي حاضرين در اولين همايش اعضاي تيم ادبي و هنري مدرسه
ياسمن رضائيان، مريم فروتن، فاطمه شهريور (باران)، مريم عسگري، يلدا خداداد (فانوس)، سپيده عسگري، زهرا گودرزي، محيا ايرجي، سحر عسگري، مهديه مظاهري، فاطمه كياني (مربي دانش آموزان پونه رونقي) و زهره علي عسگري (مربي دانش آموزان نيايش)
جلال فيروزي، محمد حيدري، محمدجواد رحماني، نويد درويش و علي نهاني.
¤ حرف آخر
جاي خيلي ها در اولين همايش ما خالي بود .
خوب است يادي از آن ها كنيم:
¤وحيد بلندي روشن كه الان سرباز است و جالب اين كه بعد از همايش - به مناسبت نيمه ي شعبان - چهار روز مرخصي تشويقي گرفته بود .
¤ نجمه پرنيان كه در جنوب كشورمان در جهرم استان فارس است و خيلي دلمان مي خواست او را از نزديك ببينيم وشور و شوق قلمش را حضوري به او تبريك بگوييم .
¤ زهرا قدوسي زاده و مربي مهربانش خانم منصف كه متاسفانه تماس تلفني ما بي جواب ماند و نتوانستيم آن ها را زيارت كنيم .
¤ فاطمه كشراني ومشوق خوبش خانم شمسي علي عسگري، البته نمي دانيم چرا در روزهاي تابستان خورشيد نامه هاي فاطمه ، هنوز طلوع نكرده است ؟
¤ فاطمه طالبيان كه ايميل دعوت مان را دير دريافت كردند و حيف شد كه نشد بيايند .
¤ الهام ملكي ، زهرا- علي عسگري ، زهرا كريمي ، ندا پگرگ، زهرا زارعي از مشهد و ...
يكي از دوستان هم سراغ آقاي قنبر يوسفي از آمل را گرفتند كه ما هم دلمان مي خواست ايشان تشريف بياورند اما شرايط و امكانات مان براي حضور شهرستاني ها چندان مهيا نبود .
اميدواريم در همايش هاي بعدي بتوانيم در خدمت تمام دوستان از سراسر ايران عزيزمان باشيم .




در حاشيه ديدار استقلال تهران- تراكتورسازي تبريز

ياشاسين آذربايجان

ساعت 3بعدازظهر جمعه 25دي ماه، پاي تلويزيون نشسته ام. قرار است يك ربع ديگر بازي بين دو تيم استقلال تهران و تراكتورسازي تبريز شروع شود.
با ديدن صحنه اي از حضور طرفداران پرشور تبريزي، تصميم مي گيرم خودم را به استاديوم برسانم.
به هر زحمتي است با موتوري از ميدان امام حسين عليه السلام تا ورزشگاه آزادي را نيم ساعته طي مي كنم. وقتي مي رسم صداي هيجان انگيز تشويق ها دل ها را مي لرزند.
بليط 1000 توماني طبقه بالا را مي گيرم و وارد ورزشگاه مي شوم.
نزديكي هاي طبقه بالا كه مي رسم به يك باره ورزشگاه منفجر مي شود. سريع خودم را به بالا مي رسانم و مي پرسم: چي شد؟
-گل، گل!
-كي زد؟
-تراكتور
به صفحه نمايشگر بزرگ ورزشگاه كه نگاه مي كنم مي بينم نوشته است:
تراكتورسازي1 استقلال0
هواداران تبريزي سكوهاي پايين و بالاي ضلع شمالي ورزشگاه را قرمز كرده اند.
پرچم هاي قرمز تكان مي خورند و همه با شور و شوق تيم شان را تشويق مي كنند.
آذربايجان دياريميز
تراختور افتخار يميز
استقلالي ها هم از اين همه شور و شوق تبريزي ها به وجد آمده اند و استقبال خوبي از اين بازي كرده اند.
دلم مي خواهد ميان تماشاگران بروم و به راز شور و حال تبريزي ها پي ببرم.
در بالاترين سكوها چهره دانش آموزاني با پيراهن هاي سفيد ورزشي توجه ام را جلب مي كند.
در نيمه دوم به ميانشان مي روم و خودم را معرفي مي كنم.
-عزيزي هستم از صفحه مدرسه روزنامه كيهان.
بچه ها با خوشحالي دورم را مي گيرند. بعد از كمي احوالپرسي متوجه مي شوم كه بچه هاي تيم نونهالان «آمادنزاجا» هستند. آنها در باشگاه هاي نونهالان تهران بازي مي كنند و الان با 15امتياز در صدر جدول جاي گرفته اند.
آقاي رضا نصرآبادي كمك مربي اين تيم مي گويد: «چون بازيكنان ما طرفدار تراكتور سازي هستند براي تشويق شان آنها را به استاديوم آورده ايم تا از نزديك بازي را تماشا كنند.
راز موفقيت تيم ما هم زحمت هاي سرمربي خوبمان علي رحيمي، همدلي بچه ها و همكاري خوب خانواده هاست.»
از بچه ها مي خواهم كه چند كلمه اي صحبت كنند و نظرشان را درباره تيم خودشان و تيم تراكتورسازي و هوادارانش بگويند:
محمد نصرتي كه هم نام يكي از بازيكنان تراكتورسازي است و دانش آموز سال دوم راهنمايي مدرسه نواب صفوي مي گويد:
رمز موفقيت تيم ما فداكاري، ايثار و تلاش بازيكنان است. و تراكتور هم خودش و هم طرفدارانش با غيرت اند.
سبحان سرحدي مي گويد: غيرت و همزباني راز موفقيت ماست.
من آرزو مي كنم روزي بيايم اينجا و بازي كنم.
عليرضا شكيبائي كه كاپيتان تيم نونهالان «آماد نزاجا» مي باشد احساسش را از اين كه به استاديوم آمده با اين كلمات بيان مي كند:
«من براي اولين بار است كه به اينجا آمده ام. وقتي آمدم و اين همه جمعيت را ديدم قلبم از شوق لرزيد.»
عليرضا حيدري هم كه از دوستان صميمي عليرضا شكيبائي است مي گويد:
از ديدن اين همه تماشاگر باغيرت احساس خوبي دارم.
در حال مصاحبه با بچه ها هستم كه تراكتورسازي گل دوم خودش را هم مي زند. با اجازه مربي تيم بچه ها يكي يكي مي آيند و نامشان را به من مي گويند تا در صفحه مدرسه چاپ شود.
بازي با نتيجه 2-2 تمام مي شود و جمعيت با شور و شوق از استاديوم آزادي خارج مي شوند.
من هم سعي مي كنم به قولي كه به بچه ها داده ام عمل كنم و اسامي آنها را كه اميدهاي آينده ايران اسلامي هستند ، در اين صفحه بياورم.
اسامي تيم نونهالان آماد نزاجا:
سيدحسن حسيني/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(ص)
سيدمرتضي موسوي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
محمد نصرتي/ دوم راهنمايي/ مدرسه نواب صفوي
مجتبي گلي/ دوم راهنمايي/ مدرسه دارالفنون
عليرضا شكيبائي (كاپيتان) دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
عليرضا فكوري/ دوم راهنمايي/ مدرسه ابوذر
عليرضا حيدري/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
فرشيد رئيسي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
فرشاد رئيسي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
مهرداد برشكار/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
آرمين اميريان/ اول راهنمايي/ مدرسه پيك نور
سيدسجاد هاشمي/ دوم راهنمايي/ مدرسه روشن ضمير
اسماعيل منصوري/ چهارم/ دبستان فردوسي
سجاد آخوندي/ پنجم/ دبستان ابوالقاسم حالت
علي حمزه لويي/ پنجم/ دبستان شهيد منوچهري
عماد رفيع ياوري/ پنجم/ دبستان اميرمحمد
ارشيا عباسي/ چهارم/ دبستان خدري
احمد آخوندي/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
امين قزل سفلو/ دوم راهنمايي/ مدرسه ميلاد
عليرضا منصوري/ اول راهنمايي/ مدرسه روشن ضمير
توحيد محققي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
جواد حسن زاده/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
سبحان سرحدي/ دوم راهنمايي/ مدرسه محمدامين(ص)
ابوالفضل درويش وند/ دوم راهنمايي/ مدرسه محمدامين(ص)
شاهين صبحي نصرت/ اول راهنمايي/ مدرسه بهار آزادي
رسول انصاري/ اول راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
پيمان آزادي/ دوم راهنمايي/ مدرسه الزهرا(س)
با تشكر از مربيان و زحمت كشان اين تيم خوب و بازيكنان آينده دارش.

چاپ شده در رزونامه ي كيهان-صفحه ي مدرسه


كيهان بچه ها در عروسي

چهارشنبه ساعت 5 بعد از ظهر 21/5/88-کیهان بچه ها
صفحه ی «مدرسه» ی کیهان را برای بازدید نهایی برده ام پیش آقای فردی. بعد از امضای ایشان می خواهم با دوستانم در کیهان بچه ها خداحافظی کنم چون فردا قرار است برای عروسی پسرخاله ام«حسن» به روستای«سینک»* بروم.

موقع خداحافظی فکری به ذهنم می رسد: بردن مجله ی کیهان بچه ها برای بچه های روستا.

دوستان از فکرم استقبال می کنند و من ده،پانزده تا از شماره های مختلف

کیهان بچه ها را برمی دارم و توی کیفم می گذارم.

این مجله ها سهمیه ی من است و آقای «ستاری» بابای مهربان کیهان بچه ها لطف می کند و از هر شماره مجله که چاپ می شود یک نسخه برای من کنار می گذارد.

***

نصف شب به روستای «میاندره»*می رسیم؛همان روستایی که زادگاه من است. شب در حیاط خانه ی خواهرم به آسمان روستا نگاه می کنم و در دلم به عظمت خدا«آفرین» می گویم.

درخت های قد بلند«راجی» همراه با باد شبانه خش خش می کنند و من دلم می خواهد این همه صفا و مهربانی را در دلم ذخیره کنم و برای دوستانم به عنوان سوغاتی به ارمغان بیاورم.

***
پنجشنبه صبح 22/5/88 روستای میاندره

قرار است کمی در«میاندره» بمانیم و بعد عازم روستای«سینک» شویم. امانتی های برادرانم را برمی دارم و با هندوانه و طالبی هایی که خودم خریده ام برای مادرم می برم. بین راه به خانه های آبادی مان نگاه می کنم که با حمایت یارانه های دولت یکی پس از دیگری با اصول جدید و ضد زلزله ساخته می شوند.

روستایی که داشت از بین می رفت دوباره جان گرفت و یکی دو خانوار آن به بیش از بیست خانوار رسید!

بین راه از جلوی مسجد امام حسین علیه اسلام روستا گذشتم؛ مسجدی که به دلیل قدیمی بودن ساختمانش با یاری همولایتی ها دارد از نو ساخته می شود.

جلوی خانه ی مادرم می رسم.زنگ می زنم.

-کیه؟

-منم محمّد.

در که باز می شود آفتاب مهربانی ها به رویم لبخند می زند. می رویم و می نشینیم و مادرم گلایه می کند:

-دیشب تا ساعت دوی بعد از نصف شب انتظارتان را کشیدم!

تازه می فهمم که ما اشتباه فکر می کردیم که آن وقت شب نباید می رفتیم در خانه. من فکر می کردم مادرم خواب است و نباید مزاحم استراحتش بشوم اما او بیدار بوده و چشم انتظار.

دستش را می بوسم و از او عذر خواهی می کنم.

***

برای چیدن سیب و غوره به باغ می رویم. جعبه پیدا نکرده ایم و دو تا گونی پلاستیکی برداشتیم.

در باغ به سیب های سرخ نگاه می کنم و آرزو می کنم ای کاش دوستانم این جا بودند و مهمان باغ می شدند.

به یاد مادربزگم می افتم که این باغ یادگاری اوست:

«...خدا رحمت کند اموات تان را

عجب مادربزرگ مهربانی بود

اگر چه پیر بود امّا

دلش باغ جوانی بود...»

***

پنجشنبه بعد از ظهر22/5/88 روستای «سینک»

امروز قرار است برای عروسی پسرخاله ام« حسن» به روستای «سینک» برویم.

فاصله ی روستای«میاندره» با روستای «سینک» چیزی حدود 8 کیلومتر است.

به دلیل کوهستانی بودن مسیر، نمی توان از وسایل نقلیه استفاده کرد. برای طّی این فاصله ی کوتاه مجبوریم جاده ی 78 کیلومتری آبگرم و بوئین زهرا را طی کنیم این یعنی 70 کیلومتر بیش تر.

اگر ما با پای پیاده از مسیر کوهستانی «سینک» برویم حدوداً یک یا یک ساعت و نیم در راهیم اما با ماشین نزدیک دو ساعت!

از« رحیم آباد» عبور می کنیم و به سینک می رسیم. خاله ی مهربانم نزدیک سی سال است که مهمان این روستا شده است.

در این روستا رسم است که چند روز برای مراسم عروسی شادی کنند. این رسم سه روزه حالا به دو روزه رسیده بود و شاید در آینده آب برود و به یک روز و بعدها مثل تهران به چند ساعت برسد.

مراسم سنتی عروسی برایم جالب است. ما باید منتظر بمانیم آقا داماد از حمام بیرون بیایند و با ساز و دهل های محلی لباس عروس را به روستای باستانی «کشمرز» که حدود 150 خانوار دارد ،ببریم.

داماد می آید و جوانان روستا شادی کنان دست می زند و با چوب و دستمال های شان نوعی رقص محلی می کنند که بیشتر شبیه نرمش و ورزش رزمی است!

ماشین ها بوق زنان از دشت های «سینک» می گذرند و به روستای «کشمرز» می رسند.

اهالی ده ریخته اند توی کوچه. چشمم به یکی از پسربچه ها می افتد که با دوچرخه اش کناری ایستاده و دارد به مراسم نگاه می کند.

یاد کیهان بچه ها می افتم و می روم سراغ کیفم. یک دسته کیهان بچه ها را می ریزم پشت ماشین آقا«سعید» داماد خواهرم که در تمام مسیرها یاورم بود.

پسر بچه ی «کشمرزی» می ماند کدام کیهان بچه ها را انتخاب کند.

از آقا سعید می خواهم که با گوشی همراهش از او عکس بگیرد.

پسر بچه ی مو طلایی چند مجله هم برای دوستانش برمی دارد، به طرف بچه های دیگر

می روم و به هر کدام یک مجله هدیه می دهم.

اهالی روستا و مهمانان با تعجب به من نگاه می کنند و دل شان می خواهد بدانند این مجله ها برای چیست.

توضیح می دهم این ها هدیه ای است از مجله ی کیهان بچه ها و امیدوارم روزی عکس بچه ها ی روستا در آن چاپ بشود.

در آن شلوغی آقا سعید را گم می کنم و می روم سراغ یکی از همولایتی های مان می خواهم از بچه ها عکس بگیرم.

آقای «امیر علی بگلو» می آید و با خوش روی چند عکس از بچه ها می گیرد.

***

به« سینک» بر می گردیم. شب مهمان محبت اهالی روستاییم. روستا چسبیده به دامنه ی کوه.باغ های سرسبز با درختان گردو،سیب و... در چند قدمی ماست.

خوش حالی من دیدن چهره های روستایی است واز همه بیش تر خاله ام ذوق می کند که این همه مهمان دارد و در این روستا غریب نیست.

***
جمعه صبح زود23/5/88 «سینک»

دیشب تا نزدیک صبح صدای سازهای محلی بلند بود و «عاشیق»ها می خواندند.«عاشیق» نامی است برای خوانندگان محلی که اشعاری در مدح اهل بیت علیهم السلام و نقل

قصه هایی منظوم را با صدای دلنشین اجرا می کنند.

نزدیک صبح دایی ام می آید وبیدارم می کند. بره ای برای جوانانی که بیدار

 مانده اند قربانی شده و آبگوشت آن جلویمن است. جای شما خالی!

نماز صبح را می خوانم و با مهمانانی که از یزد آمده اند صحبت می کنم.هر چند آنها دیشب خواب راحتی نداشتند اما از مراسم خوششان آمده و همچنین از آب و هوای خنک روستا.

***
جمعه ظهر 23/5/88 «سینک»

از ساعت نزدیک ده صبح دوباره سروصدای شادی در آبادی بلند شده است. من وآقا«جعفر» یکی از معلمان قدیمی روستائیان برای گردش راه آب را می گیریم و مهمان کوهستان

 می شویم.

نوشیدن آب چشمه، جای پای کبک ها،چه چه بلبل های کوهی،شخم زدن چمن زار توسط گرازهاو... همه برایم لذت بخش است.

***
جمعه بعد از ظهر روستای «کشمرز»

آمده ایم عروس را به سینک ببریم با همان ساز و دهل و مهمانان دیروز که امروز تقریباً دو برابر شده اند.

عروس می آید و در میان لبخند و اشک هایی که سخت است فهمیدنش بدرقه می شود.

این که گفتم اشک های سخت برای این است که تا کسی پدر یا مادر نشود معنای آن را نمی فهمد. خداحافظی دخترشان با اهالی خانه سخت است و این اشک ها در میان دود اسپند و صدای ساز و دهل روستائیان صحنه ای است به یادماندنی. همه برای عروس و داماد آرزوی سعادت دارند و این را از صلوات و لبخندها می شود فهمید.

***
جمعه ساعت 6 بعد از ظهر روستای سینک

وقت خداحافظی رسیده است، من کیهان بچه ها را به بچه های«سینک» هم دادم امّا چون دم غروب بود عکس شان تاریک افتاد.

امیدوارم بچه های با صفای روستا همین قدم کوچک را از من قبول کنند.

_______________________
*سینک: روستایی در منطقه ی افشاریه بویین زهرا در استان قزوین.
*میاندره:روستایی در منطقه ی خرقان شرقی بویین زهرا در استان قزوین.

چاپ شده در مجله ي كيهان بچه ها


لبخندهايي بعد از ۲۶ سال


صبح شنبه 24 مردادماه بود كه گوشي ام زنگ خورد و همسر دوست جانبازم «احمدپور پيرعلي» به من خبر داد كه فردا يكشنبه، سال روز تولد احمد است.
بعد از من دعوت كرد كه به همراه دوستان قديمي احمد به ديدنش برويم و بعد از 27 سال دور هم جمع شويم.
من اول خواستم بهانه بياورم و كلمه «گرفتاري» را بر زبان جاري كنم اما جمله آخر همسر احمد آقا در جاميخكوبم كرد.
«دوستان لطف دارند و براي اين كه احمد آقا به زحمت نيافتند او را به خانه هاي بدون آسانسورشان دعوت نمي كنند چون مي دانند با ويلچر نمي توان از پله ها بالا رفت...»
از خودم خجالت كشيدم. شماره تماس بچه هاي قديمي محله مان- كه چندي پيش به بهانه گرفتن عكس هاي قديمي توي دفترم نوشته بودم- را جلويم گذاشتم و شروع كردم به زنگ زدن.
- آقا مهدي سلام.
- سلام محمدآقا چه خبر؟
- فردا جشن تولد احمده مي ياي؟
- فردا... كجا... بله... حتماً مي يام. اصلاً وقت فردام مال احمد آقا. هر ساعتي كه بگي آماده ام.
اين حرف ها را مهدي ابراهيمي پور اسعد مي زد كه توي بازار حجره اي داشت و مشغول فروش نخ هاي بافندگي بود.
رها كردن آن همه جعبه كه در هر كدام دهها دوك نخ بود و دل به دريا زدن، كار راحتي نبود.
مهدي از دوستان صميمي احمد بود و خيلي سال مي شد كه با جمع احمد را نديده بود.
از استقبال مهدي روحيه گرفتم. زنگ زدم به يكي يكي بچه ها.
علي اخوت، رضا عمادي، پرويز عزيزي، مهدي پوراسعد و من مسافران يكشنبه شديم. علي و پرويز كارشان در فرودگاه بود. رضا هم از نياوران خودش رامي رساند. مهدي هم از بازار به منزل رفت و توي ايستگاه سرسبز مترو منتظر من و پسرعمويم پرويز شد.
قبل از اين كه با هم عازم جشن تولد احمد بشويم خوب است به 28 سال قبل برگرديم زماني كه احمد هنوز به جبهه نرفته بود.
خيابان ده متري شاكري بود و بچه هاي پرجنب وجوشش. تيم فوتبال محله مان در سال 60 راه افتاد.
بعد بعضي از بازيكنان تيم مان به تيم وحدت مسجد امام رضا(ع) رفتند.
كار ورزشي ما فوتبال بود گل كوچك توي خيابانمان و گل بزرگ در زمين هاي «چارباغ» و «باباخاني» و كار فرهنگي مان شركت در هيئت محله بود و ثبت نام در كلاس هاي قرآني مكتب الرضا(ع).
آن روزها ما به «احمد» «احمدي» مي گفتيم. نوجوان سبزه رو و چپ پايي كه خوب شوت مي زد و يك پا دوپاهايش حرف نداشت.
صداي صوت قرآنش به دل مي نشست و مربي سرود ما هم بود.
توي خانه مهدي ابراهيمي كه هيئت داشتيم، سرود هم تمرين مي كرديم. احمدي جلوي ما مي ايستاد وراهنمايي مان مي كرد. گروه سرودمان مي رفت سه شنبه شب ها قبل از دعاي توسل- كه توي خيابانمان برگزار مي شد- توي پياده رو مي ايستاد و رو به مردم كه با اشتياق روي فرش و موكت ها نشسته بودند مي خواند:
«هرگز نبايدتن به ذلت داد
هرگز نبايد ره به دشمن داد
بايد براي حفظ دين كوشيد
آيين انسان ساز اسلام
اين چنين درسي به عالم داد...»
جنگ كه اوج گرفت. عباس مسلم خاني در آزادسازي خرمشهر شهيد شد. با بچه هاي محله مان براي تشييع عباس رفتيم. براي اولين بار بود كه مي خواستم يك شهيد را از نزديك ببينم.
در تابوت را كه برداشتند عباس را ديدم كه لبخند بر لب دارد و چه آرام خوابيده است. به ياد روزي افتادم كه به پيرزن گدايي چاي و پول داد و از رضايت آن مادر، خوشحال شد. با رفتن عباس محله مان حال و هواي ديگري گرفت.
«احمدي» هم به همراه كاروان بسيجيان مسجد و محله عازم جبهه شد.
در يكي از عمليات ها در جبهه ابوغريب در نيمه هاي شب وقتي احمد و همرزمانش در حال پيشروي بوده اند پاي يكي از رزمنده ها گرفتار تله مين مي شود و تركش مين ها ميهمان ناخوانده رزمندگان مي شود.
احمد بر زمين مي افتد. در حالي كه دست و صورتش غرق خون شده و تركش بزرگي زير فكش خورده از دوستش مي پرسد: پاهاي من سالم اند يا نه؟
دوستش نگاهي به پاهاي احمد مي اندازد و مي گويد: بلندشو پاهايت سالم اند. اما احمد هر كار مي كند نمي تواند بلند شود.
ناگهان سوزش تركشي را در كمرش احساس مي كند و آنجاست كه متوجه معلوليت پاهايش مي شود.
احمد در 16 سالگي قطع نخاع شد. با بچه هاي محله به ديدنش رفتيم و اصلاً نمي دانستيم قطع نخاع يعني چه؟
كم كم خبر در محله پيچيد كه احمدي ديگر نمي تواند با ما بازي كند و بايد با ويلچر همراه شود. من كه دو سال از احمد كوچك تر بودم هميشه دلم مي خواست پاهاي احمدي خوب شود. آن قدر به اين موضوع فكر كردم كه بارها خواب خوب شدن پاهاي احمدي را ديدم.
¤ ¤ ¤
احمدي بعدها كليه هايش را از دست داد و براي پيوند كليه به انگلستان رفت و آقاي دميرچي جواني بود كه كليه اش با احمدي سازگار شد.
احمد براي تشكر از اهدا كننده كليه بلافاصله بعد از عمل كه به هوش آمد به اتاق آقاي دميرچي رفت.
روزگار احمد گفتني هاي زيادي دارد اما در اين نوشتار نمي توان آن ها را جاي داد. به اميد اين كه حكايت ايثار جانبازان روزي مثل كتاب «دا» منتشر شود. باز مي گرديم به جشن تولدي كه دعوت شده بوديم.
با ماشين مهدي راه افتاديم. مهدي رفت يك سبد گل طبيعي خريد و من و پرويز هم با هم يك تابلو و يك كارت تبريك.

رضا هم خبر داد كه شيريني يا كيك مي خرد. علي اخوت هم به شوخي خبر از خريد بادكنك مي داد. رفتيم و رسيديم. استقبال قشنگ احمد آقا و همسر فداكارش خانم هاشمي ما را مهمان خانه باصفاي احمد در شمال تهران كرد.
من بودم و پرويز و مهدي و رضا، علي اخوت هم بعداً آمد.
هديه هايمان را گذاشتيم زمين و با شوق و ذوق با هم روبوسي كرديم. ديدن گل هاي لبخند آن هم بعد از گذشت 26 سال برايم آنقدر شيرين بود كه دلم نمي خواست مهماني مان تمام شود. ميوه و شربت بود اما ما تشنه ديدار بوديم و حالا بعد از سال ها به دوستان محبوبمان رسيده بوديم.
يك دفعه برگشتيم به اوايل دهه 60 و قبل از آن.
- يادت مي ياد با دمپايي مرغ و خروس هاي حسن آقا رو نشونه مي گرفتي؟
- دوچرخه سواري من يادتون مي ياد مي رفتم مي خوردم به ماشين و ديوار...
- يادتونه مي خواستيم كتابخونه درست كنيم ته بن بست...
خاطره ها تمامي ندارند. علي تعريف مي كند و ما آنقدر مي خنديم چشم هايمان باراني مي شود.
و چه آرامشي دارد خانه احمدي با مهرباني همسرش كه حالا از ديدن دوستان قديمي احمد بيش از همه خوشحال است.
اما نه ما همه خوشحاليم. پرويز از كرج آمده و مي داند كه بايد دوباره با مترو برگردد. علي، مهدي، رضا و من هم هزار جور كار و گرفتاري داريم اما الان انگار توي بهشت نشسته ايم.
به شوخي مي گويم حالا كه بعد از سال ها همديگر را ديدم برنامه بعدي مان هم باشد براي 25 سال بعد...
احمدي سريع مي گويد: مي آييد بريم استخر، همه تون رو آب مي دم! ما با تعجب مي پرسيم: مگه تو با اين پاها شنا هم بلدي.
و تازه مي فهميم كه ما فقط ويلچر را ديده ايم و غافليم از اين كه احمد مهندسي خوانده و...
شوق و ذوقمان آن قدر زياد است كه هي توي حرف هم مي پريم و همديگر را با حرف هايمان مي خندانيم.
مي روم بشقاب هاي ميوه را بياورم كه احمد مي گويد آن يكي را بياور.
ظرف ها را چيده ام كه صداي خانم هاشمي به گوش مي رسد:
- احمد آقا اون ظرف ها براي غذاست!
دوباره همه با هم مي خنديم و چه كيفي دارد كنار احمد خنديدن.
موقع عكس انداختن مي خواهيم همه در عكس باشيم از خانم احمد آقا مي خواهيم كه عكس بگيرد. ناخواسته مي ترسم عكس مان خراب شود. مي خواهم بگويم براي روزنامه مي خواهيم. اما وقتي از احمد مي شنوم كه خانم هاشمي از كارشناسان گرافيك است خوشحال مي شوم و توي عكس همه لبخند مي زنيم.
كادوها را باز مي كنيم. سبد گل مهدي، كيك رضا، تابلوي يادگاري من و پسرعمويم پرويز و سكه پارسيان علي اخوت همه جالب بودند اما دور هم بودن و پروانه وار دور يك شمع سوخته پر گشودن توفيقي بود كه خداوند نصيب ما كرد.
لحظه خداحافظي همه خوشحال بوديم و خانم هاشمي هم با بسته هاي جمع و جور و خوش سليقه اي كه درست كرده بود غذاي جشن را به ما هديه كرد.
احمد با ويلچر آمد توي آسانسور و براي بدرقه تا جلوي در با ما آمد. من مي دانستم كه شيريني اين چند ساعت تا هميشه با ما خواهد بود.
محمد عزيزي نسيم


چاپ شده در روزنامه ي كيهان-صفحه مدرسه

گزارش تخلف
بعدی