دست نوشته ها

يك دست نوشته

رفته بودم حرم زيارت. با موج زائران رفتم نزديكي هاي ضريح. خواستم دستم را به ضريح برسانم اما پيرمردي جلوي راهم بود. برگشتم بيرون و به معلمم گفتم: دستم نرسيد! او لبخندي زد و گفت: سعي كن دلت به آقا برسد نه دستت به ضريح.

غروب ها

غروب ها، دلم كه مي گيرد، مي روم بالاي تپه. آنجا كنار علف هاي غريب، به تو فكر مي كنم. سعي مي كنم با تو صميمي شوم؛ آنقدر كه ديگر خودم را نبينم. باد مي وزد و علف هاي بيابان به ركوع مي روند. چقدر صداي ظريف تكان خوردن علف ها را دوست دارم! با صداي اذان بلند مي شوم و به طرف مسجد مي روم. مي دانم كه آنجايي و به سلام مهمانانت جواب مي دهي.

مي رسم و در درياي مهرباني ات غرق مي شوم.


 

يك توپ نوشته

فوتبال با پاي بازيكن سروكار دارد و مدرسه با فكر دانش آموزان.

رفته بودم براي كتابخانه ي مدرسه مان قفسه قيمت كنم. قفسه هاي خوبي و مناسب چيزي حدود 400 هزار تومان بود. با شنيدن قيمت قفسه ها بيرون آمدم با دست هاي پر از خالي!

رسانه ها بيشتر به فوتبال توجه دارند يا مدرسه؟

با 400 ميليون تومان چند كتاب خوب براي رشد فكري دانش آموزان مي شويد خريد؟

در روزنامه ها خوانده بودم كه مبلغ قرار داد بعضي از فوتباليست ها بيش از 400 ميليون تومان است.

با 400 ميليون تومان چند قفسه ي كتاب مي توان خريد؟

سرمربي تيم آموزش و پرورش چه كسي است؟


 

يك دست نوشته

به نام خدايي كه دوستمان دارد. من دوباره آمده ام با يك دست نوشته ي تازه. الان كه دارم اين ها را مي نويم ساعت 15/17 (پنج و پانزده دقيقه) است يكي از بهترين حس هاي من دلتنگي است؛ دلتنگي براي دوستانم دوستاني كه هر كجا باشم دلم به يادشان است. قديم ترها كه سه ماه تعطيلي را به روستا مي رفتيم دلم براي بچه هاي محله تنگ مي شد و وقتي از روستايمان بر مي گشتيم دلم براي بچه هاي آبادي بي قراري مي كرد.سال ها از اين دوري ناراحت بودم. يك روز به فكر راه حل افتادم. بايد يك خياباني درست مي كردم كه يك سر آن وصل مي شد به خانه امان در تهران و يك سر آن وصل مي شد به خانه امان در ده.امروز كه سال ها از آن دوران طلايي مي گذرد،نمي دان چرا سر درگم شده ام. هيچ راهي مرا به دوستانم نمي رساند.

خيابان ها پيچ در پيچ شده اند و من سرگردانو

دلم مي خواهد دوباره به روستا برگردم و صبح از صداي پدر بزرگ لجم بگيرد كه آمده است و مي خواهد مرا همراه خودش براي چراي گله به كوهستان برود. دلم مي خواهد بروم و شب با هادي و پرويز روي پشت بام خانه ي طاهره بي بي بخوابم و پرواز شهاب ها را نگاه كنم. دفتر نوجواني ام را بر مي دارم و دوباره به شعرهاي خط خطي ام نگاه مي كنم باز آفتاب مرغ خسته ي غروب روي آخرين درخت آسمان نشسته است...

بهتر است ديگر دست بردارم از اين دست نوشته. پس تا دستي ديگر. خدا يار و نگهدارتان.


 

يك دست نوشته

به نام تويي كه به ما رمضان بخشيدي. مي دست نوشته ي تازه اي بنويسم اما ايميل هاي دوستانم جلوي چشمانم به صف مي كشند.رقيه حاجي باقري براي پدر بزرگ مهربانش متني نوشته كه در شماره بعدي مي خوانيم. دفتر آثار خواهر خوش ذوقي به دستمان رسيده است كه ان شاء الله بخشي از آن نوشته ها مهمان صفحه خواهد شد.خاطره ي رمضاني محمد حيدري هم ماند براي شماره هاي بعدي ...

گزارش تخلف
بعدی